دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

دکتر رفتن

نفس مامانی دیشب آنقدر توی خواب سرفه کردی که گفتم حتما صبح ببرمت در مانگاه ساعت ١٠صبح اومدم مهد کودک دنبالت و رفتیم درمانگاه الیاد که خانم دکتر کودکان هنوز نیومده بود                                    نشستیم به انتظار و نوبت سوم رو داشتیم توی سالن انتظار یه عینک فروشی طبی بود که وقتی عینکها رو دیدی گفتی مامانی منم عینک میخوام مامانی .... عزیزم باید دکتر تجویز کنه همینطوری که عینک نمیدن تازه وقتی چشمها ضعیف باشه عینک لازم دار...
8 تير 1390

دکتر رفتن

نفس مامانی دیشب آنقدر توی خواب سرفه کردی که گفتم حتما صبح ببرمت در مانگاه ساعت ١٠صبح اومدم مهد کودک دنبالت و رفتیم درمانگاه الیاد که خانم دکتر کودکان هنوز نیومده بود نشستیم به انتظار و نوبت سوم رو داشتیم توی سالن انتظار یه عینک فروشی طبی بود که وقتی عینکها رو دیدی گفتی مامانی منم عینک میخوام مامانی .... عزیزم باید دکتر تجویز کنه همینطوری که عینک نمیدن تازه وقتی چشمها ضعیف باشه عینک لازم داره خوشگل مامان بعدشم میگی مامانی چرا نمیریم توی اون یکی اتاق می گم مامانی اون اتاق دکتر چشم پزشکی می شینه اون یکی هم دکتر ارتوپد میشینه ما باید بریم دکتر کودکان ...
8 تير 1390

خاطره

سلام شیطون بلای مامان واقعا خدا رو شکر میکنم از روزیکه نقل مکان کردیم همچین بگی نگی یه نفس راحتی دارم میکشم به چند دلیل ١ اینکه سر راهمون یه پارک یا بوستان کوچکم نیست که بخواهی بهانه بگیری و گریه گنی و بگی منو ببر پارک اونم توی این گرمای شدید این روزها که مطمئنا مریض میشدی و منم بیشتر خسته ٢ اینکه سر کوچمون مغازه نیست که تا از ماشین پیاده نشدی بگی مامانی بریم بستنی بخریم منم بگم مامانی بستنی تا دلت بخواد توی فریزر داریم در انواع و اقسام و هر مدلی که شما اون موقع میل داشته باشین ولی  تو بگی من بستنی از مغازه میخوام حتما باید هر روز یه نوع بستنی یا آب میوه یا دراژه شکلاتی یا پاستیل و بعضی وقتها هم یهو هوس شیر ک...
7 تير 1390

خاطره

سلام شیطون بلای مامان واقعا خدا رو شکر میکنم از روزیکه نقل مکان کردیم همچین بگی نگی یه نفس راحتی دارم میکشم به چند دلیل ١ اینکه سر راهمون یه پارک یا بوستان کوچکم نیست که بخواهی بهانه بگیری و گریه گنی و بگی منو ببر پارک اونم توی این گرمای شدید این روزها که مطمئنا مریض میشدی و منم بیشتر خسته ٢ اینکه سر کوچمون مغازه نیست که تا از ماشین پیاده نشدی بگی مامانی بریم بستنی بخریم منم بگم مامانی بستنی تا دلت بخواد توی فریزر داریم در انواع و اقسام و هر مدلی که شما اون موقع میل داشته باشین ولی تو بگی من بستنی از مغازه میخوام حتما باید هر روز یه نوع بستنی یا آب میوه یا دراژه شکلاتی یا پاستیل و بعضی وقتها هم یهو هوس شیر کاک...
7 تير 1390

روزانه3

دیانا جونم دختر خوشگل مامانی صبح ٥ شنبه خاله سمیه زودتر آماده شده بود که بره چشم پزشکی بابت گواهینامه رانندگی تا در و باز کرد جیغ و گریه های تو هم شروع شد  که با خاله بری و خاله صرفنظر کرد و منتظر موند تا ماهم آماده بشیم و سه تایی حرکت کردیم خاله رو رسوندیم پونک و دوباره برگشتیم رفتیم بانک و کارمونو انجام دادیم و ما هم رفتیم بوستان و تو را بردم خانه کودک و کلی هم خوشحال شدی و بازی کردی   اینم عکس دیانا و نیوشا دوست مهد کودکش که اتفاقی همدیگرو دیدند و با هم بازی کردند بعد از بازی هم اومدیم خونه و بعد از ناهار خیلی خسته شده بودی و خوابت برد و عصری هم گذاشتیمت پیش خاله معصومه و با بابایی رف...
6 تير 1390

روزانه3

دیانا جونم دختر خوشگل مامانی صبح ٥ شنبه خاله سمیه زودتر آماده شده بود که بره چشم پزشکی بابت گواهینامه رانندگی تا در و باز کرد جیغ و گریه های تو هم شروع شد که با خاله بری و خاله صرفنظر کرد و منتظر موند تا ماهم آماده بشیم و سه تایی حرکت کردیم خاله رو رسوندیم پونک و دوباره برگشتیم رفتیم بانک و کارمونو انجام دادیم و ما هم رفتیم بوستان و تو را بردم خانه کودک و کلی هم خوشحال شدی و بازی کردی اینم عکس دیانا و نیوشا دوست مهد کودکش که اتفاقی همدیگرو دیدند و با هم بازی کردند بعد از بازی هم اومدیم خونه و بعد از ناهار خیلی خسته شده بودی و خوابت برد و عصری هم گذاشتیمت پیش خاله معصومه و با بابایی رفتیم...
6 تير 1390

روزانه2

دخترم هر روز یه اسباب بازی جدیدی می خواهی دیروز عصر با بابایی رفته بودی توی پارکینگ دیده بودی بچه ها با اسکوترشون بازی می کردند تو هم گفته بودی منم میخوام یکی از بچه ها اسکوترشو داده بود به تو و یه نیم ساعتی با هاش بازی کرده بودی و شب هم که اومدی توی خونه بهانه گرفتی و گریه میکردی و می گفتی من اسکوتر می خوام بهت گفتم مامانی آخر هفته برات می خرم اما توی گوشت نمی رفت که نمیرفت تا ١ ساعت فقط گریه می کردی                                  ...
4 تير 1390

روزانه2

دخترم هر روز یهاسباب بازی جدیدی می خواهی دیروز عصر با بابایی رفته بودی توی پارکینگ دیده بودی بچه ها با اسکوترشون بازی می کردند تو هم گفته بودی منم میخوام یکی از بچه ها اسکوترشو داده بود به تو و یه نیم ساعتی با هاش بازی کرده بودی و شب هم که اومدی توی خونه بهانه گرفتی و گریه میکردی و می گفتی من اسکوتر می خوام بهت گفتم مامانی آخر هفته برات می خرم اما توی گوشت نمی رفت که نمیرفت تا ١ ساعت فقط گریه می کردی آخه مامانی من که میدونم اسکوترم عین دوچرخت فقط توی خونه افتاده و عملا ازش استفاده نمیکنی اینم میشه مثل اون ولی باز هم سعی می کنم برات زودتر بخرم عزیزکم ولی اگه نتونستی ...
4 تير 1390

روزانه1

خاطره  5 شنبه  و جمعه دیانا خانوم و مامان مریم به شرح زیر: با دختر گلم می خواستیم بریم بانک و قسط وام بدیم بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و حرکت کردیم رفتیم دیدیم بانک خیلی شلوغ و حدود 30 نفر توی صف انتظار ما هم چون چاره ای نداشتیم به خیل جمعیت پیوستیم بعد از دقایقی دیانا خانم گفت مامانی من آب میخوام که آب سرد کن توی بانک بود و ما راحت به درخواست ایشان جواب مثبت دادیم بعد از گذشت دقایقی مامان من (خیلی خیلی ببخشید) دستشویی دارم ای وای حالا چی کار کنم مگه بهت نگفتم توی خونه اول برو دستشویی تا بعد لباس بهت بپوشونم ولی مگه حالیش می شد کم مونده بود توی بانک با صدای بلند داد بزنه من دستشویی د...
4 تير 1390