دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

روزانه1

خاطره 5 شنبه و جمعه دیانا خانوم و مامان مریم به شرح زیر: با دختر گلم می خواستیم بریم بانک و قسط وام بدیم بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و حرکت کردیم رفتیم دیدیم بانک خیلی شلوغ و حدود 30 نفر توی صف انتظار ما هم چون چاره ای نداشتیم به خیل جمعیت پیوستیم بعد از دقایقی دیانا خانم گفت مامانی من آب میخوام که آب سرد کن توی بانک بود و ما راحت به درخواست ایشان جواب مثبت دادیم بعد از گذشت دقایقی مامان من (خیلی خیلی ببخشید) دستشویی دارم ای وای حالا چی کار کنم مگه بهت نگفتم توی خونه اول برو دستشویی تا بعد لباس بهت بپوشونم ولی مگه حالیش می شد کم مونده بود توی بانک با صدای بلند داد بزنه من دستشویی دارم ...
4 تير 1390

جابجایی

دیانا جونم چند روزی بود برات نتونستم از روزانه هامون بنویسم چون خیلی درگیر بودم و حسابی کار داشتم ولی امروز اومدم و برات از روزهای گذشته می نویسم بعد از ظهر روز دوشنبه مورخ  ٢٤/٣/٩٠ ما به آپارتمان جدید نقل مکان کردیم  با گرفتن یه کامیون و ٤ تا کارگر  وسایلو بردند و نمیدونم چطور چیده بودند که مجبور شدیم یه پیکان وانت هم کرایه کنیم که بقیه وسایلو ببرند طفلیها چطوری  این وسایل به این سنگینی رو می بردند  واقعا دلم براشون می سوخت   تمام اسباب اثاثیه را آوردیم توی خونه و شب هم رفتیم خونه خاله معصومه و تا ٥ شنبه اونجا بودیم  و در کنار خاله و شوهرش خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و هر ا...
29 خرداد 1390

جابجایی

دیانا جونم چند روزی بود برات نتونستم از روزانه هامون بنویسم چون خیلی درگیر بودم و حسابی کار داشتم ولی امروز اومدم و برات از روزهای گذشته می نویسم بعد از ظهر روز دوشنبه مورخ٢٤/٣/٩٠ ما بهآپارتمان جدید نقل مکان کردیم با گرفتن یه کامیون و ٤ تا کارگر وسایلو بردند و نمیدونم چطور چیده بودند که مجبور شدیم یه پیکان وانت هم کرایه کنیم که بقیه وسایلو ببرند طفلیها چطوری این وسایل به این سنگینی رو می بردند واقعا دلم براشون می سوخت تمام اسباب اثاثیه را آوردیم توی خونه و شب هم رفتیم خونه خاله معصومه و تا ٥ شنبه اونجا بودیم و در کنار خاله و شوهرش خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و هر از گاهی که فرصت می کردیم می اومدیم به خونه جدید ویه کم اثا...
29 خرداد 1390

مسافرت مارکوپولویی

دیانای مامانی و عزیزم 5 شنبه 12 خرداد ساعت 8 صبح به همراه خاله ها و مامانی گلم  ٢ ماشینی حرکت کردیم فکر کردیم اتوبان کرج خیلی شلوغه اما نبود و به ساوجبلاغ که رسیدیم توقف کردیم و صبحانه مفصلی نوش جان کردیم و راه افتادیم که دیدیم یه پژو پارس افتاده توی نهر آب و نه میتونست عقب بره نه راهی به جلو داشت خلاصه راننده هامون رگ غیرتشون گل کرد و پیاده شدند و چند نفر دیگه رو  خواهرم با سوت صدا زد و با هل دادن زیاد و گاز فراوون بالاخره از آب آوردنش بیرون ولی خیلی خنده دار بود من نمیدونم رانندش چه فکری کرده بود شاید فکر کرده تراکتور سواره ...... اینم خاطره ای بود از اول مسافرت  و چقدر  اتوبان...
23 خرداد 1390

مسافرت مارکوپولویی

دیانای مامانی و عزیزم 5 شنبه 12 خرداد ساعت 8 صبح به همراه خاله ها و مامانی گلم ٢ ماشینی حرکت کردیم فکر کردیم اتوبان کرج خیلی شلوغه اما نبود و به ساوجبلاغ که رسیدیم توقف کردیم و صبحانه مفصلی نوش جان کردیم و راه افتادیم که دیدیم یه پژو پارسافتاده توی نهر آب و نه میتونست عقب بره نه راهی به جلو داشت خلاصه راننده هامونرگ غیرتشون گل کرد و پیاده شدند و چند نفر دیگه رو خواهرم با سوت صدا زد و با هل دادن زیاد و گاز فراوون بالاخره از آب آوردنش بیرون ولی خیلی خنده دار بود من نمیدونم رانندش چه فکری کرده بود شاید فکرکرده تراکتور سواره ...... اینم خاطره ای بود از اول مسافرت و چقدر اتوبان قزوین شلوغ بود و ساعت 2 ظهر رسیدیم زن...
23 خرداد 1390

من حاضر

سلاممممــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فقط اومدم بگم ما مسافرت رفته بودیم و الان برگشتیمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امیدوارم بتونم خاطرات سفر را با عکس توی وب بذارم در آینده نزدیکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اینم چند تا عکس از دیانا جونم ...
18 خرداد 1390

من حاضر

سلاممممــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فقط اومدم بگم ما مسافرت رفته بودیم و الان برگشتیمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امیدوارم بتونم خاطرات سفر را با عکس توی وب بذارم در آینده نزدیکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اینم چند تا عکس از دیانا جونم ...
18 خرداد 1390