دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

روز خوب اما....

دیروز ،(١ شنبه)ساعت 10 قرار داشتیم با فروشنده توی دفتر خونه تا خونه جدید رو سند بزنیم طبق معمول دیانا جونمو بیدار کردم ولی با گریه و نق نق بیدار شد و بهونه می گرفت نمیرم مهدکودک  فکر کنم این دو روزی که با دختر عمش توی خونه بود بد عادت شده بود و کم خوابی هم مزید بر علت شده بود  عزیز دلم چکار کنم مامان جونی من واقعا این جور وقتا  عقلم به هیچ چیزی قد نمیده که کاری بکنم  خیلی با ناله گریه میکنه آدم دلش کباب میشه فقط بعضی وقتا اینطو...
10 خرداد 1390

روز خوب اما....

دیروز ،(١ شنبه)ساعت 10 قرار داشتیم با فروشنده توی دفتر خونه تا خونه جدید رو سند بزنیم طبق معمول دیانا جونمو بیدار کردم ولی با گریه و نق نق بیدار شد و بهونه می گرفت نمیرم مهدکودک فکر کنم این دو روزی که با دختر عمش توی خونه بود بد عادت شده بود و کم خوابی هم مزید بر علت شده بود عزیز دلم چکار کنم مامان جونی من واقعا این جور وقتا عقلم به هیچ چیزی قد نمیده که کاری بکنم خیلی با ناله گریه میکنه آدم دلش کباب میشه فقط بعضی وقتا اینطوری بی تابی میکنه ولی ...
10 خرداد 1390

مادر بهترین بهانه زندگی

   مادرم سلام****        امروز روز توست روزی از روزهای خوب خدا              مادرم ای معنای هستی بخش زندگی                     مادرم ای بعد از خدا مهربانترین                               می خواهم بر دستان پر مهرت بوسه زنم و بر قدوم مبارکت گل بریزم     &nbs...
3 خرداد 1390

عکس

این عکسها قدیمی هست سعی میکنم عکسهای جدید دخملی رو بذارم ...
2 خرداد 1390

عکس

این عکسها قدیمی هست سعی میکنم عکسهای جدید دخملی رو بذارم ...
2 خرداد 1390

مهمونی

جمعه ناهار دعوت شدیم به خونه دوست بابایی حسن آقا و فائزه خانم که یه دختر گل دارند به اسم سارا ساعت 12 ظهر آماده شدیم و به اتفاق حرکت کردیم چقدرم که هوا گرم بود بابایی هم چون ماشینشو به خاطر خرید خونه جدید فروخته بودمی بایست با ماشین من می رفتیم و یه جورایی عادت نداشتیم ولی باز هم خدارا شکر که از بی ماشینی خیلی  بهتره تا اینکه  با وجود گرمای هوای سر ظهر و ترافیک رسیدیم خونشون دیانا و سارا که اولش کمی با هم غریبی می کردند چون خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودند تا اینکه بعد از ساعتی یخشون آب شد و تا تونستند توی اتاق ساراجون با هم عروسک بازی کردند و نقاشی کشیدند ...
1 خرداد 1390

مهمونی

جمعه ناهار دعوت شدیم به خونه دوست بابایی حسن آقا و فائزه خانم که یه دختر گل دارند به اسم سارا ساعت 12 ظهر آماده شدیم و به اتفاق حرکت کردیم چقدرم که هوا گرم بود بابایی هم چون ماشینشو به خاطر خرید خونه جدید فروخته بودمی بایستبا ماشینمن می رفتیم و یه جورایی عادت نداشتیم ولی باز هم خدارا شکر که از بی ماشینی خیلی بهتره تا اینکه با وجود گرمای هوای سر ظهر و ترافیک رسیدیم خونشون دیانا و سارا که اولش کمی با هم غریبی می کردند چون خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودند تا اینکه بعد از ساعتی یخشون آب شد و تا تونستند توی اتاق ساراجونبا هم عروسک بازی کردند و نقاشی کشیدند میرفتند توی بالکن...
1 خرداد 1390