مهمونی
جمعه ناهار دعوت شدیم به خونه دوست بابایی حسن آقا و فائزه خانم که یه دختر گل دارند به اسم سارا
ساعت 12 ظهر آماده شدیم و به اتفاق حرکت کردیم
چقدرم که هوا گرم بود
بابایی هم چون ماشینشو به خاطر خرید خونه جدید فروخته بودمی بایست با ماشین من می رفتیم و یه جورایی عادت نداشتیم
ولی باز هم خدارا شکر که از بی ماشینی خیلی بهتره
تا اینکه با وجود گرمای هوای سر ظهر و ترافیک رسیدیم خونشون
دیانا و سارا که اولش کمی با هم غریبی می کردند چون خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودند تا اینکه بعد از ساعتی یخشون آب شد و
تا تونستند توی اتاق ساراجون با هم عروسک بازی کردند و نقاشی کشیدند
میرفتند توی بالکن و با ماهی عیدشون که هنوز زنده بود بازی میکردند
بعدشم که سطل آبو پر می کردن و میریختن توی بالکن و خودشونو خیس کردند سر سینک ظرفشویی هم ولکن نبودند و فقط آب بازی می کردند
منم که لباس اضافی برای دیانا خانوم نبرده بودم مجبور شدم لباس سارا را بهش بپوشونم تا لباس خودش خشک بشه
ناهار خوردیم و کلی با خاله فائزه صحبت کردیم و باباها هم یه کمی خوابیدن و بعد از بیدار شدن
چای و میوه خوردند که پیشنهاد شد شام بریم یه پارک
ما هم هر چی لازم بود آماده کردیم وگفتیم بریم پارک آب و آتش
هوا هم که حسابی خنک شده بود و خیلی دلچسب بود
دیانا و سارا با هم بازی می کردند و پاپ کرن می خوردند و توی سبزه ها می خوابیدند و کلی باهم سر گرم بودند
رفتند نزدیک مشعلهای آتیش که با روشن شدن مشعل دیانا جیغ زد و ترسید طفلی خیلی ترسیده بود و دیگه نمی رفت نزدیکشون
ساعت 11 شب شام رو خوردیم و قصد رفتن به خونه کردیم
که یه هو دیانا خانوم زد زیر گریه که من میخوام برم خونه سارا و می خوام برم توی ماشین اونها
بالاخره با دادن وعده وعید آوردیمش توی ماشین خودمون و اومدیم خونه که بین راه توی صندلیش خوابش برد و بیهوش شد
وقتی رسیدیم خونه از خوا ب پرید و دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت من می خوام برم خونه سارا
من نمیخوام بخوابم
از بس که بهش خوش گذشته بود دوست نداشت دوباره تنها بشه
خیلی خوشحال شدم مامانی که خیلی خیلی بهت خوش گذشت و یه روز خیلی خوب رو با دوستت تجربه کردی
برای ما هم خیلی لذت بخش بود
امیدوارم باز هم از این روزهای خوب و دوست داشتنی در انتظارمون باشه عزیز دل مامان آمین