روزانه1
خاطره 5 شنبه و جمعه دیانا خانوم و مامان مریم به شرح زیر:
با دختر گلم می خواستیم بریم بانک و قسط وام بدیم بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و حرکت کردیم
رفتیم دیدیم بانک خیلی شلوغ و حدود 30 نفر توی صف انتظار ما هم چون چاره ای نداشتیم به خیل جمعیت پیوستیم
بعد از دقایقی دیانا خانم گفت مامانی من آب میخوام که آب سرد کن توی بانک بود و ما راحت به درخواست ایشان جواب مثبت دادیم
بعد از گذشت دقایقی مامان من (خیلی خیلی ببخشید) دستشویی دارم
ای وای حالا چی کار کنم مگه بهت نگفتم توی خونه اول برو دستشویی تا بعد لباس بهت بپوشونم
ولی مگه حالیش می شد کم مونده بود توی بانک با صدای بلند داد بزنه من دستشویی دارم
به نوبتمون که 20 نفر به راحتی مونده بود ....... منم با عجله از بانک اومدم بیرون و چشمم خورد به درمانگاه بغل و رفتیم تو و به خانمه گفتم ببخشید دستشوییتون کجاست یهو گفت خرابه خانم برای خودتون میخواهید گفتم نهههههههههههه
برای دخترم
دلش سوخت و گفت درو می زنم برو توی حیاط که بعد از پیچ و خم فراوون رسیدیم و دختر کارشو انجام داد و دوباره اومدیم توی بانک و نشستیم تا نوبتمون شد و کارمون تموم شد
بعد از اون دوباره حرکت کردیم به سمت بانک پارسیان و اونجا هم دست کمی از بانک قبلی نداشت
ولی توی صف انتظار نشستیم و دیانا خانوم هم شروع کرد به خوندن شعر و آهنگ و شیطونی و ورجه وورجه کردن
منم اصلا نمیتونستم کنترلش کنم
هر چند خسته شده بود و گیر داده بود که بریم خونه
بعد از اینکه کارمون تموم شده اومدیم خونه و از خستگی زیاد ساعت 12 ظهر بدون ناهار تا ساعت 3 خوابید
شب هم که با خاله اینا رفتیم سرزمین عجایب و اول شام خوردیم که تو هم چسبیدی به بلال شیرین و دیگه ول کن هم نبودی و سالاد هم چون که ذرت داشت میخوردی با یه کوچولو پیتزا
به همراه بابایی رفتی ماشین و موتور و هلی کوپتر و چرخ و فلک و به قول خودت هو هو چی چی سوار شدی و کلی کیف کردی
روز جمعه هم منتظر عمه و مبینا بودیم که اومدن و تو خیلی ذوق زده شده بودی و حسابی سرگرم بازی با مبینا بودی و نه ناهارو نه خواب و نه مامانی و نه بابایی
توی اتاقت با هم بازی می کردین مبینا برات کتاب شعر میخوند ولی تو همه رو از بر میخوندی نفس مامان
دوستت دارم عزیزم که وقتی همبازی داری نمیدونی شب و روزت چطوری می گذره و کلی شعر و آهنگ می خونی و می رقصی
حرفهای با مزه میزنی بابایی رفته بود بالای 4 پایه دریچه کولر رو باز کنه میگی بابایی یه گه گه (یک دقیقه) بیا پایین
یا می گی بابایی می افتیهههههههههههههههههههاااااااااااااااااااااااااااااااااا!
خدا را شکر که تعطیلات دو روزه این هفته هم خیلی خیلی بهت خوش گذشت جیگرم
از خدای مهربون میخوام تو همیشه سالم و سرزنده باشی
من و بابایی هم بزرگ شدن تو رو می بینیم و دیگه داری خانوم میشی برای خودت با تمام ادا اطوارات
با عروسکات روی تخت بازی می کنی و یا توی اتاقت روی پاهای کوچولوت اونارو میخوابونی و کم کم داری خودت مستقل بازی میکنی عزیزم حتی خوراکیهایی که بهت میدم و میبری توی اتاق خودت میخوری
میری پول از توی کشو بر میداری میگی مامانی می خوام بدم به بابا تا از مغازه بستنی و نون بخره دیگه نمیدونی دقیقا برعکسه ! من میگم چرا این چند وقتیه به پول خیلی گیر میده
واحد کار این ماهشونا دیدم در مورد پول نقاشی کرده بودن و با سکه های 50 تومانی و اسکناس روی کاغذ کار کرده بودن تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره ..............
میری سر میز توالتو تمام کرم پود منو میریزی روی دست و پا و پتوی تخت و وای وای وای که هر چی کرم داشتم همه رو خالی کردی آخه به کی بگمممممممممممممممممممممممممم؟
بعضی وقتا دلت برای 4 پایه تنگ میشه چیکار کنم از دست تو که برداشتم به خاطر شیرین کاریهات قایمش کردم وگرنه از همه جا میخواهی سر در بیاری
خودت کفشهاتو از پات در می آری و اگر بندی باشه بندشو باز می کنی
اگرم توی خونه باشی فقط توی دستشویی در حال شستن دست و ریختن آب به خودت و خیس کردن هستی و دیگه بیرون بیا هم نیستی
عصر 5 شنبه دیدم حریفت نمی شم آخر دوچرختو گذاشتم توی حموم و آبم باز کردم و گفتم بشین دوچرختو بشور تا تمیز بشه تا از آب ریختن سیر بشی
عععععععععععششششششششششششققققققققققق آآآآآآآآآآآببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب
دیگه مامانی امروز خیلی پر حرفی کردم چون دو روز نیومدم وب
حتی دوستای خوبمونم خسته میشن خاطرا ت تو رو بخونن
دیگه بسسسسسسسسسسسسسس؟!.........