دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

خاطره

1390/4/7 13:48
نویسنده : مریم
272 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شیطون بلای مامان لبخند

واقعا خدا رو شکر میکنم از روزیکه نقل مکان کردیم همچین بگی نگی یه نفس راحتی دارم میکشم به چند دلیل

١ اینکه سر راهمون یه پارک یا بوستان کوچکم نیست که بخواهی بهانه بگیری و گریه گنی و بگی منو ببر پارک اونم توی این گرمای شدید این روزها که مطمئنا مریض میشدی و منم بیشتر خسته

٢ اینکه سر کوچمون مغازه نیست که تا از ماشین پیاده نشدی بگی مامانی بریم بستنی بخریم منم بگم مامانی بستنی تا دلت بخواد توی فریزر داریم در انواع و اقسام و هر مدلی که شما اون موقع میل داشته باشین ولی تو بگی من بستنی از مغازه میخوام

حتما باید هر روز یه نوع بستنی یا آب میوه یا دراژه شکلاتی یا پاستیل و بعضی وقتها هم یهو هوس شیر کاکائوئی می کنی باید خریداری شود

هر چند الان هم بی نصیب نمیمونی ولی دیگه هر روز هر روز توی مغازه نمیریم و تو کمتر بهانه میگیری

٣ و از همه مهمتر دیگه لازم نیست به در خونه نرسیده و کلید توی در ننداخته بگی مامانی بغلم کن من از پله ها نمی ام بالا آخه خسته میشم خوببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب و من تا طبقه چهارم یاباید با دست پر از کیف و کوله تو و شایدم خرید و نایلکس تو را هم بغل میکردم یا تا طبقه چهارم گریه و جیغهای تو را تحمل می کردم

طفلکی همسایه ها چی می کشیدند از دست تو هر چند دیگه برای همشون عادی شده بود

احتمالا الان دارن نفس میکشن ولی همشون خیلی ماه بودند

خانم بخت طبقه دوم که خیلی مهربون و با معرفت بود

خانم کمالی همسایه بغلیمون که خیلی خیلی خون گرم ومهربون تو را هم خیلی دوست داشت هر چند از آقای کمالی می ترسیدی و هیچ وقت توی خونشون نمیموندی ولی بچه هاشون پانیذ و پیام به تو خیلی خیلی علاقه داشتند و میخواستند تو باهاشون بازی کنی ولییییییییییییی یه کم کلاس میذاشتی مامانی

نمیدونم چرا با وجود اینکه خیلی علاقه به بچه ها داری ولی با اونها خیلی صمیمی نشدی

خانم صادقی که خیلی مهربون بود و هر وقت تو را میدید خیلی قربون صدقه تو میرفت و دو سه باری هم برات عروسک خوشگل خرید

خانم آهو چهر که اونا هم با بچه هاش خیلی دوست داشتنی بودند خلاصه که واقعا خیلی ساختمونمون خوب بود و برامون خاطره های خوبی ازش به یاد مونده هر چند من و بابایی به دلایلی خیلی با همسایه ها صمیمی و رفت و آمد دار نمیشیم ولی وجود همسایه خوب برای آدم نعمته

امیدوارم بتونیم توی ساختمون جدیدمون هم دوستهای خوبی پیدا کنیم عزیز دلم

خدا رو شکر تا می اییم میگی مامانی با آسانسور بریم بالا و بدون هیچ کشمکشی فی مابین با کمال خوبی و خوشی و دوستانه عزیمت میکنیم توی خونه

دیگه داری بزرگ میشی عزیز دلم و کمتر بهانه میگیری و سرت به وسایلتو و دوچرخت گرمه

دیروز هم که قرار بود عمو حسین بیاد و وسایل دستشویی و حمام را نصب کنه ولی انگاری کاری براش پیش اومده بود و گفته امروز می ادو تو هم بابابایی یه سر رفتی خونه خاله معصومه تا مامانی به کارهای عقب افتادش برسه و وقتی برگشتی بهونه گرفتی شام هم قورمه سبزی درست کردم که کشیدم برات بخوری و بخوابی ولی بهانه گرفتی و نخوردی تو که قورمه سبزی دوست داری نفسمــــــــــــــــــــــــــــــ

فکر کنم خسته شده بودی و خوابت می اومد یه کم گریه کردی و گفتی مامانی بیا بغلم بخواب ولی مامانی من خیلی کار داشتم و گفتم تو بیا توی بغلم یه کمی که توی بغلم آروم شدی دوباره بازی رو از سر گرفتی و بعدشم داشتم برای مهد کودکت شلیل و هویج آماده میکردم که دو تا شلیل برداشتی خوردی و خوابیدی

دوستت دارم نفسمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عشق مامانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

طلاییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بلاییـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حناییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جوجوییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خانمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشگلیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هلوییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیانا در مهد کودک

اینم عکس وایت بردت که گفتم به یادگاری بمونه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)