دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

کلاس اسکیت

سلام دختر شیطون بلای مامان یکشنبه روز مهمی بود چون قرار بود ماه آینده تورو توی کلاس اسکیت ثبت نام کنم ولی از بس هر شب بهانه می گرفتی که مامانی اسکیتمو می خوام پام کنم و باهاشون راه برم و این کارت بدون کمک من و بابایی امکان نداشت ما هم که خسته و کمی تنبل و بی حوصله نتیجه این شد که به اتفاق بابایی تصمیم گرفتیم هر چه زودتر تورو توی کلاس ثبت نام کنم تا از شر این اسکیتها تا حدودی خلاص بشیم آنقدر م که بازو بند و زانو بند و مچ بند و کلاه و چی و چی داره که آدمو کاملا خل و چل می کنه تو هم که حسابی باید تکمیل بشی تا راه بیفتی انگاری می خواهی واقعا حرفه ای بازی کنی هر چند امیدوارم تا آخرش همینطوری مشعوف و راضی باشی و مارا ناامید نک...
10 آبان 1390

کلاس اسکیت

سلام دختر شیطون بلای مامان یکشنبه روز مهمی بود چون قرار بود ماه آینده تورو توی کلاس اسکیت ثبت نام کنم ولی از بس هر شب بهانه می گرفتی که مامانی اسکیتمو می خوام پام کنم و باهاشون راه برم و این کارت بدون کمک من و بابایی امکان نداشت ما هم که خسته و کمی تنبل و بی حوصله نتیجه این شد که به اتفاق بابایی تصمیم گرفتیم هر چه زودتر تورو توی کلاس ثبت نام کنم تا از شر این اسکیتها تا حدودی خلاص بشیم آنقدر م که بازو بند و زانو بند و مچ بند و کلاه و چی و چی داره که آدمو کاملا خل و چل می کنه تو هم که حسابی باید تکمیل بشی تا راه بیفتی انگاری می خواهی واقعا حرفه ای بازی کنی هر چند امیدوارم تا آخرش همینطوری مشعوف و راضی باشی و مارا ناامید...
10 آبان 1390

جشن عقد و خداحافظی

  مامانی چهارشنبه هفته پیش رفتیم به سمت گلپایگان آخه هم جشن عقد دختر خاله مامان (مرضیه) بود و هم خداحافظی از بابا بزرگ و مامان بزرگ به خاطر تشرف به حج تمتع البته امروز سه شنبه 3/7/90  راهی هستند ما چون وسط هفته امکانش نبود که بریم آخر  هفته  گذشته رفتیم که خداحافظی کنیم برای منم یه تجربه قشنگی بود که ساک عزیز و بابا بزرگ را خودم بپیچم و وسایلشون رو طبق لیست داده شده توی ساک بگذارم خیلی خوب بود و همگی خوشحال بودیم میشه روزی که ساک خودمون رو بپیچیم اگه خدای مهربونم بخواد از همینجا ازش خواهش می کنم هر وقت که لیاقت داشتم منو به خونه خودش دعوت کنه الهی آمین شب جمعه هم آماده شدی...
3 آبان 1390

جشن عقد و خداحافظی

مامانی چهارشنبه هفته پیش رفتیم به سمت گلپایگان آخه هم جشن عقد دختر خاله مامان (مرضیه) بود و هم خداحافظی از بابا بزرگ و مامان بزرگ به خاطر تشرف به حج تمتع البته امروز سه شنبه 3/7/90 راهی هستند ما چون وسط هفته امکانش نبود که بریم آخر هفته گذشته رفتیم که خداحافظی کنیم برای منم یه تجربه قشنگی بود که ساک عزیز و بابا بزرگ را خودم بپیچم و وسایلشون رو طبق لیست داده شده توی ساک بگذارم خیلی خوب بود و همگی خوشحال بودیم میشه روزی که ساک خودمون رو بپیچیم اگه خدای مهربونم بخواد از همینجا ازش خواهش می کنم هر وقت که لیاقت داشتم منو به خونه خودش دعوت کنه الهی آمین شب جمعه هم آماده شدیم برای رفتن به ...
3 آبان 1390

جشن عقد مرضیه و خدا حافظی

مامانی چهارشنبه هفته پیش رفتیم به سمت گلپایگان آخه هم جشن عقد دختر خاله مامان (مرضیه) بود و هم خداحافظی از بابا بزرگ و مامان بزرگ به خاطر تشرف به حج تمتع البته روز سه شنبه 3/7/90 باید اعزام بشند ما چون وسط هفته امکانش نبود که بریم آخر همین هفته رفتیم که خداحافظی کنیم برای منم یه تجربه قشنگی بود که ساک عزیز و بابا بزرگ را خودم بپیچم و وسایلشون رو طبق لیست داده شده توی ساک بگذارم خیلی خوب بود و همگی خوشحال بودیم میشه روزی که ساک خودمون رو بپیچیم اگه خدای مهربونم بخواد از همینجا ازش خواهش می کنم هر وقت که لیاقت داشتم منو به خونه خودش دعوت کنه الهی آمین شب جمعه هم آماده شدیم برای رفتن به مراسم جشن عقد با خاله سمیه و خا...
3 آبان 1390

جشن تولد دیانای گلم

عزیز دل مامان عصر 5 شنبه  بیست و یکم مهر تولدت رو بر گزار کردیم یعنی از دو سه روز قبل با خاله جونیا شروع کردیم حسابی این کار اون کار و خیلی هم خسته شدیم طفلیها خیلی اذیت شدند واقعا دستشون درد نکنه امیدوارم بتونیم بعدا براشون جبران کنیم به هر حال مامانی خودش دوست داشت یه تولد خوب بگیره دیگه تا اونجایی که از دستم بر اومد انجام دادم دستت بابایی هم درد نکنه که توی یه سری از کار ها کمکم کرد ولی به خاطر مشغله زیاد تقریبا تمام کارها و برنامه ریزیش با خودم بود فرشته من تو هم که دیگه توی پوست خودت نمی گنجیدی تا اسم تولد می اومد یهو میگفتی تولد مال منه اصلا تولد منه نه کس دیگه حسابی خودتو آماده کرده بود...
26 مهر 1390

جشن تولد دیانای گلم

عزیز دل مامان عصر 5 شنبه بیست و یکم مهر تولدت رو بر گزار کردیم یعنی از دو سه روز قبل با خاله جونیا شروع کردیم حسابی این کار اون کار و خیلی هم خسته شدیم طفلیها خیلی اذیت شدند واقعا دستشون درد نکنه امیدوارم بتونیم بعدا براشون جبران کنیم به هر حال مامانی خودش دوست داشت یه تولد خوب بگیره دیگه تا اونجایی که از دستم بر اومد انجام دادم دستت بابایی هم درد نکنه که توی یه سری از کار ها کمکم کرد ولی به خاطر مشغله زیاد تقریبا تمام کارها و برنامه ریزیش با خودم بود فرشته من تو هم که دیگه توی پوست خودت نمی گنجیدی تا اسم تولد می اومد یهو میگفتی تولد مال منه اصلا تولد منه نه کس دیگه حسابی خودتو آماده کرده ب...
26 مهر 1390

بدون عنوان

عزیز دل مامان عصر 5 شنبه تولدت رو بر گزار کردیم یعنی از دو سه روز قبل با خاله جونیا شروع کردیم حسابی این کار اون کار و خیلی هم خسته شدیم طفلیها خیلی اذیت شدند واقعا دستشون درد نکنه امیدوارم بتونیم بعدا براشون جبران کنیم به هر حال مامانی خودش دوست داشت یه تولد خوب بگیره دیگه تا اونجایی که از دستم بر اومد انجام دادم دستت بابایی هم درد نکنه که توی یه سری از کار ها کمکم کرد ولی به خاطر مشغلهزیاد تقریبا تمام کارها وبرنامه ریزیشبا خودم بود فرشته من تو هم که دیگه توی پوست خودت نمی گنجیدی تا اسم تولد می اومد یهو میگفتی تولد مال منه اصلا تولد منه نه کس دیگه حسابی خودتو آماده کرده بودی برای جشن ت...
26 مهر 1390