دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

شبهای قدر

دیانا جون...... شب نوزدهم ماه رمضان همگی به اتفاق خاله معصومه و خاله سمیه رفتیم امامزاده عینلی و زینلی برای مراسم احیا ساعت 10 رفتیم و وقتی رسیدیم هنوز خیلی شلوغ نشده بود تو رو سپردم به بابایی و من و خاله ها رفتیم برای زیارت و نمازو دعا خیلی خوب و آرامبخش بود بعد ازدعا و ثنا بابایی زنگ زد و گفت که تو می خواهی بیایی پیش من منم رفتم توی حیاط و تو رو از بابایی گرفتم و اومدیم و توی حرم نشستیم و تو دخملی هم خیلی دخمل خوب و ساکتی بودی نه گریه و نه شیطونی خیلی آروم نشسته بودی و به خانمها که داشتند نمازو دعا می خوندند نگاه می کردی خیلی دوست داشتی از توی کتابخونه حرم کتاب دعا برداری ولی تا می رفتی چون همه داشتند کتاب م...
30 مرداد 1390

شبهای قدر

دیانا جون...... شب نوزدهم ماه رمضان همگی به اتفاق خاله معصومه و خاله سمیه رفتیم امامزاده عینلی و زینلی برای مراسم احیا ساعت 10 رفتیم و وقتی رسیدیم هنوز خیلی شلوغ نشده بود تو رو سپردم به بابایی و من و خاله ها رفتیم برای زیارت و نمازو دعا خیلی خوب و آرامبخش بود بعد ازدعا و ثنا بابایی زنگ زد و گفت که تو می خواهی بیایی پیش من منم رفتم توی حیاط و تو رو از بابایی گرفتم و اومدیم و توی حرم نشستیم و تو دخملی هم خیلی دخمل خوب و ساکتی بودی نه گریه و نه شیطونی خیلی آروم نشسته بودی و به خانمها که داشتند نمازو دعا می خوندند نگاه می کردی خیلی دوست داشتی از توی کتابخونه حرم کتاب دعا برداری ولی تا می رفتی چون همه داشتند ک...
30 مرداد 1390

شیطونی دیشب دیانا خانم

دیروز از مهد که اومدیم خونه شروع کردی به بهانه گرفتن اول از همه گفتی شیر تاتی (کاکائو) می خوام که بهت دادم گفتم با نی می خوری یا بریزم توی لیوان گفتی نه نمی خوام با نی بخورم آخه یه نی برات خریدم که وقتی نوشیدنیتو می خوری صدای پیشی میده و خیلی با مزه هست ولی شیر و با قوطی خوردی بعد از چند دقیق گفتی مامانی بیا منو بغل کن گفتم الان دارم غذا درست می کنم وقتی کارم تموم شد می ام پیشت تو هم رفتی و با عروسکهات مشغول بازی شدی تا بابایی از سر کار اومد و رفت توی اتاق بخوابه تو هم نذاشتی یا می رفتی با بابایی صحبت می کردی یا میومدی پیش من توی آشپزخونه خلاصه بابایی هم از دست شیطونیها و شیرین زبونیهای تو نتو نست...
26 مرداد 1390

شیطونی دیشب دیانا خانم

دیروز از مهد که اومدیم خونه شروع کردی به بهانه گرفتن اول از همه گفتی شیر تاتی (کاکائو) می خوام که بهت دادم گفتم با نی می خوری یا بریزم توی لیوان گفتی نه نمی خوام با نی بخورم آخه یه نی برات خریدم که وقتی نوشیدنیتو می خوری صدای پیشی میده و خیلی با مزه هست ولی شیر و با قوطی خوردی بعد از چند دقیق گفتی مامانی بیا منو بغل کن گفتم الان دارم غذا درست می کنم وقتی کارم تموم شد می ام پیشت تو هم رفتی و با عروسکهات مشغول بازی شدی تا بابایی از سر کار اومد و رفت توی اتاق بخوابه تو هم نذاشتی یا می رفتی با بابایی صحبت می کردی یا میومدی پیش من توی آشپزخونه خلاصه بابایی هم از دست شیطونیها و شیرین زبونیهای تو ...
26 مرداد 1390

دیانا و شیرین زبونیهاش

دختر خوشگل مامانی   من و خاله هات یه چند وقتیه روی حرف زدنت دقیق شدیم ببینیم تو هم کلمه هارو جابجا تلفظ میکنی یا نه ؟ خیلی با مزه هستی چون جیگرم تقریبا همه کلماتی که بکار میبری درست و دقیقه و اصلا اشتباه تلفظ نمی کنی حتی اگر برای بار اول تلفظ کنی! تنها کلماتی که نتیجه دقت من توی این چند ماه بود مختص این کلمه هاست که واقعا خودمو خسته کردم عزیزم تازه وقتی می بینی ما دقیق میشیم که کلمه ای را میگی یا صحبت می کنی اگر برای بار اول با بی دقتی اشتباه بگی سریع با خنده درستش می کنی و ما هم زهی خیال باطل که نه بابا این دخملی ما همه را درست تلفظ می کنه ؟ ما تقریبا سر کاریم   البته خدا رو...
26 مرداد 1390

دیانا و شیرین زبونیهاش

دختر خوشگل مامانی من و خاله هات یه چند وقتیه روی حرف زدنت دقیق شدیم ببینیم تو هم کلمه هارو جابجا تلفظ میکنی یا نه ؟ خیلی با مزه هستی چون جیگرم تقریبا همه کلماتی که بکار میبری درست و دقیقه و اصلا اشتباه تلفظ نمی کنی حتی اگر برای بار اول تلفظ کنی! تنها کلماتی که نتیجه دقت من توی این چند ماه بود مختص این کلمه هاست که واقعا خودمو خسته کردم عزیزم تازه وقتی می بینی ما دقیق میشیم که کلمه ای را میگی یا صحبت می کنی اگر برای بار اول با بی دقتی اشتباه بگی سریع با خنده درستش می کنی و ما هم زهی خیال باطل که نه بابا این دخملی ما همه را درست تلفظ می کنه ؟ ما تقریبا سر کاریم البته خدا رو ...
26 مرداد 1390

دیانا و خرید کفش

عشق مامان   این روزها بزرگ شدنتو احساس می کنم یعنی اینکه حرفهای جدید و بامزه میزنی و کارهای با مزه انجام میدی و تقریبا از ما الگو برداری میکنی که بعضیهاش خوب و بعضی هاشم بده و ما باید سعی کنیم از این به بعد بیشتر مراقب رفتار و گفتارمون باشیم همین امروز صبح داشتیم آماده می شدیم برای مهد کودکت کیفت به یه دست و کفشتم به دست دیگه بود که بریم بیرون من داشتم بدو بدو میکردم که وسایلمو بردارم یه دفعه گفتی مامانی بیا دیگه اعصابم خورد شد گفتم چرا ؟ گفتی خوب خسته شدم دیگه یا اینکه دیشب موقع خواب میگی مامانی من پسر شدما ! میگم نه مامانی تو دختری نمیتونی پسر باشی میگی نمیشه دخترها پسر بش...
18 مرداد 1390