دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

جشن عقد مرضیه و خدا حافظی

1390/8/3 12:34
نویسنده : مریم
564 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی چهارشنبه هفته پیش رفتیم به سمت گلپایگان

آخه هم جشن عقد دختر خاله مامان (مرضیه) بود و هم خداحافظی از بابا بزرگ و مامان بزرگ به خاطر تشرف به حج تمتع

البته روز سه شنبه 3/7/90 باید اعزام بشند ما چون وسط هفته امکانش نبود که بریم آخر همین هفته رفتیم که خداحافظی کنیم

برای منم یه تجربه قشنگی بود که ساک عزیز و بابا بزرگ را خودم بپیچم و وسایلشون رو طبق لیست داده شده توی ساک بگذارم

خیلی خوب بود و همگی خوشحال بودیم

میشه روزی که ساک خودمون رو بپیچیم اگه خدای مهربونم بخواد

از همینجا ازش خواهش می کنم هر وقت که لیاقت داشتم منو به خونه خودش دعوت کنه الهی آمین

شب جمعه هم آماده شدیم برای رفتن به مراسم جشن عقد با خاله سمیه و خاله سما

چون خاله معصومه بلیط کنسرت و تئاتر خریده بود و نمیتونستن بیان

ساعت 7 شب رفتیم و اول شام می خواستند بخورند و بعد جشن شروع می شد

تو از همون اولش شروع کردی به بپر بپر کردن و دوست پیدا کردن مخصوصا که با اومدن زینب دختر دختر دایی ( زهرا) که 7 ماهی از تو بزرگتره کلی جمعتون خوب شد و این اتاق اون اتاق می کردین و نقل جمع میکردین و دور از چشم من و یواشکی از من می خوردین

همش باید چشمم دنبالت بود که کجا رفتی و کجا هستی اومدم دیدم توی یه اتاق براتون پک میوه و شیرینی گذاشتن و دارین از خودتون پذیرایی می کنین خیلی با مزه بود دیدم خیلی مستقل شدی و داری میوه و شیرینی می خوری دیگه به حال خودت گذاشتمت تا با دوستای جدیدت لذت ببری

ما هم با جمع دختر دایی ها و زندایی ها کلی گفتیم و خندیدم و رقصیدیم

خیلی خیلی خوش گذشت از بس که خندیدم واقعا برام خاطره انگیز شد

امیدوارم خوشبخت بشند عروس و داماد

هر چند تو بهانه آب میوه و شیر پاکتی می گرفتی ولی اونجا که از این خبرها نبود

یه دو سه باری هم ج ی ش ت گرفت که مامانی زحمتش رو کشید چون من پاشنه کفشم خیلی بلند بود و نمیتونستم ببرمت دستشویی

خلاصه که شب خیلی خیلی خوبی بود

هر چند اول مراسم به خاطر شروع نکردن ارکستر سوت و کور بود ولی بعدا یه رونقی به مجلس دادیم

عصر جمعه هم برگشتیم تهران که تو دلت نمی خواست از مبینا و محمد رضا جدا بشی

موقع سوار شدن ماشین ، عمه زهرا توی صندلی بابا نشست تو هم شروع کردی به گریه که جای بابا نشین و دیگه زار زار گریه میکردی به حدی که نه از عمه ها و بابا بزرگ خدا حافظی کردی و نه گذاشتی بابا بزرگ بوست کنه

با گریه اومدیم خونه مامانی که توی ماشین صندلی عقب خوابت برد و تا سلفچگان خواب بودی

اینم از مسافرت دو روزه

امیدوارم بابا بزرگ و عزیزت به سلامتی برند خونه خدا و برگردند و سفر معنوی و خوبی رو تجربه کنند

آخر نوشت:

این پست رو وقت نکردم برات آپش کنم و امروز مامان بزرگ و بابا بزرگت ساعت ١٠ صبح عازم اصفهان هستند و فکر کنم ساعت ٨ شب مستقیم به مکه پرواز دارند

از این روزها برات بگم که حسابی شیرین زبونی می کنی

دیشب داشتیم شام میخوردیم و سالاد شیرازی درست کرده بودم سر شام گفتی مامان من پیازشو می خوام منم گفتم مامانی تنده زبونت می سوزه

گفتی دیدی دیشب توی سوپ پیاز بود خوردم چشام تلخ شد تا جملت تموم شد من و بابایی زدیم زیر خنده آنقدر خندیدیم که تو هم حسابی به خنده افتادی و خوشت اومده بود

دیگه اینکه خیلی خیلی قارچ دوست داری و اگه توی غذا باشه حتما باید قارچشو جدا سرچ کنی، برداری و بخوری عشق قارچ من

و اینکه یه روز هوس کردم و چون کمی سردم بود از سر کار که برگشتیم برای دو تامون نسکافه درست کردم و خوردیم

اون روز بهم گفتی مامانی برای من شکر نریز من همینطوری می خورم

وای خدا دخترم چقدر با کلاسه واقعا

حالا از اون روز عصرها که می رسیم خونه میگی مامان اون اسمش چی بود منم میگم نسکافه

تو هم میگی پس من نسکافه می خورم بد جور خوشت اومده و هر روز میل میکنین

امروز صبح هم از خواب بیدار شدی هنوز توی رختخواب بودی گفتی مامانی برای من نسکافه درست کن

گفتم عزیزم شیر عسل گرم بهت میدم نسکافه ماله بعد از ظهره

الا و بلا گفتی نه منم مجبور شدم یه فنجون برات درست کنم خلاصه که نمیدونم این نسکافه را خیلی خیلی دوست داری خیلی کم شیطونی میکنی تازه با خوردنش سرحال تر و شیطون تر هم میشی

چند وقتیه حسابی گیر دادی به کتاب قصه شنگول و منگول و حبه انگور یه ١٠ باری من می خونم بعدم نوبت باباییه که تا از سر کار برسه و برات بخونه

بعد از اونم میری سراغ شعر همین قصه و اونم یه چند باری برات می خونیم با اینکه خودتم همه شعر و بلدی و از حفظ می خونی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)