دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

دیانا و دندانپزشکی

مامانی این چند روز بابا بزرگ اومده پیشمون چون وقت دکتر داره تو هم از این بابت و اینکه بهانه ای شده عمو حسین هم هر شب بیاد پیش ما خیلی خیلی خوشحال هستی ولی نمیدونم چرا تو ی این چ ند روز عوض اینکه آبرو داری کنی بیشتر نق نق می کنی و بهانه گیری می کنی یا گریه می کنی و می چسبی به من یا دور من توی آشپزخونه می چرخی غذا خوردنت هم خیلی خیلی کم شده فقط کیک و شیر می خوری صبح ها که با زور و هزار تا ناز از خواب بیدارت می کنم و می برمت مهد کودک هر چند میگی من نمی خوام برم مهد کودک می دونم عزیزم کلاست عوض شده و...
5 مهر 1390

مسافرت و جشن عروسی

٠ خوشمزه مامان   ٤ شنبه عصر با بابایی رفتیم گلپایگان چون هم ٥ شنبه شب جشن نامزدی دختر دایی مامان (منصوره جان)بود و هم عروسی همکار بابا  حالا دو تا جشن هر دو هم ٥ شنبه شب از صبح حموم رفتن و آماده شدن و ... شروع شد دیگه غروب بود رفتیم سالن عروسی که توی تالار بود و و خوش گذشت تو هم یه دو ست به اسم یا سمین پیدا کردی هر چند یه کم بهانه می گرفتی و می رفتی و می اومدی یه کم پیش بابا بودی یه کم پیش من می گفتی من کیک می خوام کلافه بودی بالاخره با شیرینی سرتو گرم کردم اصلا روی صندلی نمی نشستی و یه کمی هم پیش بابایی موندی و لی بعد حمید آقا دوست بابایی تو رو آورد پیش من موقع شام هم فقط ماست و نوشابه خورد...
28 شهريور 1390

مسافرت و جشن عروسی

٠ خوشمزه مامان ٤ شنبه عصر با بابایی رفتیم گلپایگان چون هم ٥ شنبه شب جشن نامزدی دختر دایی مامان (منصوره جان)بود و هم عروسی همکار بابا حالا دو تا جشن هر دو هم ٥ شنبه شب از صبح حموم رفتن و آماده شدن و ...شروع شد دیگه غروب بود رفتیم سالن عروسی که توی تالار بود و و خوش گذشت تو هم یه دو ست به اسم یا سمین پیدا کردی هر چند یه کم بهانه می گرفتی و می رفتی و می اومدی یه کم پیش بابا بودی یه کم پیش من می گفتی من کیک می خوام کلافه بودی بالاخره با شیرینی سرتو گرم کردم اصلا روی صندلی نمی نشستی و یه کمی هم پیش بابایی موندی و لی بعد حمید آقا دوست بابایی تو رو آورد پیش من موقع شام هم فقط ماست و نوشابه خوردی ولی غذا نخوردی بعد...
28 شهريور 1390

دیانا و سرزمین عجایب

نفس من زندگی من عصر ٥ شنبه تصمیم گرفتیم بابابایی بریم نمایشگاه مادر ، نوزاد و کودک آماده شدیم و خوش خوشان رسیدیم وقتی ماشینو پارک کردیم دیدم همه دارم برمی گردن ما هم از همه جا بیخبر تو هم توی ماشین خوابت برده بود و حاضر نبودی بیدار بشی خلاصه با گریه بیدارت کردم و پیاده شدیم و سوال کردیم گفتند وقت نمایشگاه تمومه و فردا بیایین ما هم خیلی ناراحت شدیم هر چند یکی از مامانها می گفت چیز خاصی نداشت و قیمتها هم با بیرون فرقی نمی کرد ولی من خیلی دوست داشتم ببینم فکر کنم قسمت نبود امسالم بریم نمایشگاه برگشتیم و بابایی پیشنهاد داد که تو رو ببریم سرزمین عجایب و تو هم مدام توی ماشین تکرار می کردی ا...
20 شهريور 1390

دیانا و سرزمین عجایب

نفس من زندگی من عصر ٥ شنبه تصمیم گرفتیم بابابایی بریم نمایشگاه مادر ، نوزاد و کودک آماده شدیم و خوش خوشان رسیدیم وقتی ماشینو پارک کردیم دیدم همه دارم برمی گردن ما هم از همه جا بیخبر تو هم توی ماشین خوابت برده بود و حاضر نبودی بیدار بشی خلاصه با گریه بیدارت کردم و پیاده شدیم و سوال کردیم گفتند وقت نمایشگاه تمومه و فردا بیایین ما هم خیلی ناراحت شدیم هر چند یکی از مامانها می گفت چیز خاصی نداشت و قیمتها هم با بیرون فرقی نمی کرد ولی من خیلی دوست داشتم ببینم فکر کنم قسمت نبود امسالم بریم نمایشگاه برگشتیم و بابایی پیشنهاد داد که تو رو ببریم سرزمین عجایب و تو هم مدام توی ماشین تکرار می کردی...
20 شهريور 1390

مسافرت عید فطر

دخمل طلا از شب عید فطر حرکت کردیم به سمت گلپایگان به اتفاق خاله ها و دایی محمد محمد جواد هم اومد توی ماشین خاله که پیش هم باشین و با هم دیگه بازی و شیطونی کنین بعد از خوردن شام که بین راه نرسیده به قم ایستادیم و سفره انداختیم دوباره با صدای بلند سی دی تو و محمد جواد شروع کردین به دست زدن و رقصیدن نا گفته نماند که ما هم اون وسط بیکار نشستیم و کلی توی راه از خودمون ذوق در و کردیم دیگه از قم که گذشتیم خسته شدین و خوابتون برد تا رسیدیم این چند روز با محمد جواد خونه مامانی کلی بازی کردین و آتیش سوزوندین محمد جواد هم فقط بلد بود صدای جیغ جیغ تو رو در بیاره و دنبال هم سر عروسک و ماشین و توپ ...
15 شهريور 1390

مسافرت عید فطر

دخمل طلا از شب عید فطر حرکت کردیم به سمت گلپایگان به اتفاق خاله ها و دایی محمد محمد جواد هم اومد توی ماشین خاله که پیش هم باشین و با هم دیگه بازی و شیطونی کنین بعد از خوردن شام که بین راه نرسیده به قم ایستادیم و سفره انداختیم دوباره با صدای بلند سی دی تو و محمد جواد شروع کردین به دست زدن و رقصیدن نا گفته نماند که ما هم اون وسط بیکار نشستیم و کلی توی راه از خودمون ذوق در و کردیم دیگه از قم که گذشتیم خسته شدین و خوابتون برد تا رسیدیم این چند روز با محمد جواد خونه مامانی کلی بازی کردین و آتیش سوزوندین محمد جواد هم فقط بلد بود صدای جیغ جیغ تو رو در بیاره و دنبال هم سر عروسک و ماشی...
15 شهريور 1390

دل نگرانی

دخملی من  امروز خیلی حال و حوصله ندارم دیشب دوست نداشتی توی تخت خودت لالا کنی نمیدونم چرا یه کم ترسیده بودی و گفتی  می خوام پیش شما لالا کنم منم مقاومتی نکردم تا نیمه های شب که یهو از خواب پریدم و گفتم خوبه بببرمت توی اتاقت بخوابونمت تا بلندت کردم یه دفعه بیدار شدی و باز گفتی نه من نمیرم تو اتاقم منم دوباره خوابوندمت پیش خودمون ولی تا صبح نخوابیدم از بس که وول زدی صبح هم که بیدار شدی گفتی مامانی دلم درد میکنه و رنگ و روتم خیلی پریده بود بردمت دستشویی و اومدی بیرون یه کم حالت تهوع داشتی گفتم نمیبرمت مهد کودک بمونیم خونه گفتی نه می خوام برم مهد کودک با اینکه خیلی نگرانت بودم رفتیم و  منم اومدم...
8 شهريور 1390

دل نگرانی

دخملی من امروز خیلی حال و حوصله ندارم دیشب دوست نداشتی توی تخت خودت لالا کنی نمیدونم چرا یه کم ترسیده بودی و گفتی می خوام پیش شما لالا کنم منم مقاومتی نکردم تا نیمه های شب که یهو از خواب پریدم و گفتم خوبه بببرمت توی اتاقت بخوابونمت تا بلندت کردم یه دفعه بیدار شدی و باز گفتی نه من نمیرم تو اتاقم منم دوباره خوابوندمت پیش خودمون ولی تا صبح نخوابیدم از بس که وول زدی صبح هم که بیدار شدی گفتی مامانی دلم درد میکنه و رنگ و روتم خیلی پریده بود بردمت دستشویی و اومدی بیرون یه کم حالت تهوع داشتی گفتم نمیبرمت مهد کودک بمونیم خونه گفتی نه می خوام برم مهد کودک با اینکه خیلی نگرانت بودم رفتیم و منم اومدم اداره بعدش ز...
8 شهريور 1390