دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

آموزش مهارتهای زندگی

گفت‌و‌گوي جام جم با يك متخصص كودكان بدون اين مهارت‌ها، زندگي معنا ندارد جام جم آنلاين: قبل از آن كه براي گفت‌وگو به دفتر مشاوره صديقه بزازان كارشناس ارشد روان‌شناسي بروم و با او درباره آموزش مهارت‌هاي زندگي به كودكان و نوجوانان كه موضوع اصلي پايان‌نامه‌اش بوده است، حرف بزنم آزمايشي انجام دادم كه گرچه در ابعادي كوچك اجرا شد، اما نتيجه قابل توجهي داشت. آزمايش از اين قرار بود كه تعدادي از آشنايان با سطح تحصيلات بالا را انتخاب كردم و از آنها پرسيدم كه آيا قبول دارند بيگانه‌بودن با مهارت‌هاي زندگي در كودكي يكي از دلايل درگيرشدن آنها با انواع آسيب‌هاي اجتماعي در بزر...
12 آذر 1390

بازگشت مهمونای کعبه

شیطونک مامان        هفته قبل پدر بزرگ و مادر بزرگت از حج تمتع برگشتند زمان برگشت سه شنبه شب بود و ما خدا خدا می کردیم که  پروازشون تاخیر نداشته باشه بابایی روز دوشنبه برای کارهای مقدماتی رفت گلپایگان و ما هم به اتفاق عمو حسین سه شنبه عصری حرکت کردیم تو هم خیلی خیلی دخمل خوبی بودی چون برای خودت رفتی صندلی عقب و خوب خوابیدی شب رسیدیم و دیدیم همه مشغول کار و بدو بدو هستند و وای که چه شور و حالی توی خونه و بچه ها بود و شما هم به اتفاق دختر عمه ها و پسر عمه ها بازی می کردین پدر بزرگ و مادر بزرگ با یه تاخیر ٢ ساعته رسیده بودند اصفهان و صبح ساعت ١٠ رسیدند گلپایگان که ه...
6 آذر 1390

بازگشت مهمونای کعبه

شیطونک مامان هفته قبل پدر بزرگ و مادر بزرگت از حج تمتع برگشتند زمان برگشت سه شنبه شب بود و ما خدا خدا می کردیم که پروازشون تاخیر نداشته باشه بابایی روز دوشنبه برای کارهای مقدماتی رفت گلپایگان و ما هم به اتفاق عمو حسین سه شنبه عصری حرکت کردیم تو هم خیلی خیلی دخمل خوبی بودی چون برای خودت رفتی صندلی عقب و خوب خوابیدی شب رسیدیم و دیدیم همه مشغول کار و بدو بدو هستند و وای که چه شور و حالی توی خونه و بچه ها بود و شما هم به اتفاق دختر عمه ها و پسر عمه ها بازی می کردین پدر بزرگ و مادر بزرگ با یه تاخیر ٢ ساعته رسیده بودند اصفهان و صبح ساعت ١٠ رسیدند گلپایگان که همگی به اتفاق به پیشوازشون رفتیم ...
6 آذر 1390

آب ماشین

امروز صبح که از خونه زدیم بیرون و رفتیم توی پارکینگ رفتی نشستی صندلی جلو تازگیها انگار که صندلی جلو بشینی حس بزرگی و غرور بهت دست میده بعد یهو پیش خودم گفتم خوبه یه نگاهی به آب رادیاتور بیندازم رفتم و بعد از بالا زدن کاپوت دیدم بله درست فکر میکردم رفتم از صندوق عقب آب آوردم و ریختم توی باکش کارم که تموم شد اومدم نشستم گفتی مامانی آب ریختی گفتم آره خوب ماشین که زبون نداره بگه من تشنمه اصلا آب نداشت و خیلی تشنش شده بود بعدش گفتی مامانی خوب برو از مغازه یه زبون بخر زبون کله پاچه براش بذار که هر وقت تشنش شد بگه من آب می خوام بعدم دو تایی زدیم زیر خنده و از پارکینگ زدیم بیرون تو نفس منی با این حرفهایی که از خودت می سازی ...
29 آبان 1390

دیانا و قلعه سحر آمیز

  دخملم سلام عزیز مامان چند وقتیه خیلی حال و حوصله آپ کردن نداشتم  یعنی می خواستم  بنویسم دوباره میگفتم بگذارم بعدا یا فردا و هر روز هر روز گذشت  دیدم دیگه دوستامون خیلی خیلی لطف دارن به ما گفتم بی خبر نباشن ولی تنبلیه دیگه همتونو دوست دارم و بهتون سر میزنم عزیزای من  بوس جونم برات بگه که حسابی شیطون شدی و همه کاراتو دوست داری تنهایی انجام بدی جدیدا با مامان خیلی کل کل میکنی و استقلال طلبیت بیشتر شده  فقط دوست داری بری روی صندلی و اسکاچ برداری و ظرف بشوری و تمام لباساتو خیس کنی ولی با تهدید من دیگه این کارو انجام نمیدی تازشم کلی شعرهای انگلیسی یاد گرفتی خیلی  هم  ...
28 آبان 1390

دیانا و قلعه سحر آمیز

دخملم سلام عزیز مامان چند وقتیه خیلی حال و حوصله آپ کردن نداشتم یعنی می خواستم بنویسم دوباره میگفتم بگذارم بعدا یا فردا و هر روز هر روز گذشت دیدم دیگه دوستامون خیلی خیلی لطف دارن به ما گفتم بی خبر نباشن ولی تنبلیه دیگه همتونو دوست دارم و بهتون سر میزنم عزیزای من بوس جونم برات بگه که حسابی شیطون شدی و همه کاراتو دوست داری تنهایی انجام بدی جدیدا با مامان خیلی کل کل میکنی و استقلال طلبیت بیشتر شده فقط دوست داری بری روی صندلی و اسکاچ برداری و ظرف بشوری و تمام لباساتو خیس کنی ولی با تهدید من دیگه این کارو انجام نمیدی تازشم کلی شعرهای انگلیسی یاد گرفتیخیلی هم بامزه این شعرها رو می خونی و بعضیا رو هم اشتباهی...
28 آبان 1390

کلاس اسکیت

سلام دختر شیطون بلای مامان یکشنبه روز مهمی بود چون قرار بود ماه آینده تورو توی کلاس اسکیت ثبت نام کنم ولی از بس هر شب بهانه می گرفتی که مامانی اسکیتمو می خوام پام کنم و باهاشون راه برم و این کارت بدون کمک من و بابایی امکان نداشت ما هم که خسته و کمی تنبل و بی حوصله نتیجه این شد که به اتفاق بابایی تصمیم گرفتیم هر چه زودتر تورو توی کلاس ثبت نام کنم تا از شر این اسکیتها تا حدودی خلاص بشیم آنقدر م که بازو بند و زانو بند و مچ بند و کلاه و چی و چی داره که آدمو کاملا خل و چل می کنه تو هم که حسابی باید تکمیل بشی تا راه بیفتی انگاری می خواهی واقعا حرفه ای بازی کنی هر چند امیدوارم تا آخرش همینطوری مشعوف و راضی باشی و مارا ناامید نک...
10 آبان 1390