دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

گردش در باغ

سلام عسل مامان امروز قراره بچه های مهدکودک رو ببرن به باغی توی شهران که من شما رو هم ثبت نام کردم برنامه عمو موسیقی و آب بازی و شن بازی هم دارین گفته بودند بچه ها یه تفنگ آب پاش هم همراه داشته باشن که دیروز برای شما خریدم و توی خونه باهاش سرگرم شده بودی و خوشحال از اینکه می خواهی بریی باغ امروز صبح هم سر حال تر از همیشه بیدار شدی و آماده به سوی مهد کودک امیدوارم خیلی خیلی بهت خوش بگذره مامانی دیروز بعد از مدتها فرصت کردم سری به کلاس اسکیتت بزنم و در صد پیشرفتت را ببینم خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم عزیز دلم به راحتی تعادلشو حفظ می کنه و چند تا حرکت جدید هم می زنه با ...
3 خرداد 1391

بهترین بهانه برای شروعی دوباره

                آسمان را گفتم مي تواني آيا بهر يک لحظه ي خيلي کوتاه روح مادر گردي صاحب رفعت ديگر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار کهکشان کم دارم نوريان کم دارم مه و خورشيد به پهناي زمان کم دارم *** خاک را پرسيدم مي تواني آيا دل مادر گردي آسماني شوي و خرمن اخترگردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم *** اين جهان را گفتم هستي کون و مکان را گفتم مي تواني آيا لفظ مادر گردي همه ي رفعت را همه ي عزت را ...
23 ارديبهشت 1391

سلامی دوباره

سلام و صد سلام به همه دوستهای خوبمون که توی این روزهایی که نبودیم پیغام گذاشتن و احوال پرس من و دیانا بودن  روی ماه همتونو می بوسم و مرسی به خاطر این همه لطف و محبت شما باید بهتون بگم که از قبل از سال جدید کارم توی اداره خیلی خیلی زیاد شده و اصلا نمی تونم حتی سر به وبلاگ دیانا بزنم دلم براتون تنگ شده و بیشتر از این ناراحتم که خاطرات دختر کوچولومو ثبت نکردم امیدوارم بتونم به زودی زود دوباره آپ کنم و به وبلاگهای قشنگتون سر بزنم فعلا بای ...
16 ارديبهشت 1391

بالاخره خوب شدیم و برگشتیم

  سلام سلام صد تا سلام به همه دوستهای خوبی که در نبود ما  پیغام گذاشتن و به من و دیانا اظهار لطف کردن خیلی خیلی ممنون و دوستتون داریم شدید به مدت مدید (به قول بهمن هاشمی) عاشق همتون هستیم راستش دیانا و من و باباییش این چند وقت حسابی مریض بودیم و تمام ریتم زندگیمون به هم خورده بود دیانا و من خیلی خیلی وحشتناک و بی سابقه  مریض شدیم و این مریضی تقریبا 20 روز طول کشید و دیگه  خسته شده بودم و دیانا هم با عطسه ها و سرفه ها کلافه شده بود و تماما بهانه می گرفت آنقدر این چند وقت سوپ و آش و غذای آب پز خوردیم که کلافه شده بودیم دختر نازم خیلی لاغر شده و تا یه کم جون بگیره خیلی ...
27 دی 1390

یک دیانای سرما خورده

  دختر نازم از چهارشنبه هفته پیش به طرز وحشتناکی سر ما خوردی که خودمم دلیلشو نمیدونم آخه اولش خیلی سرحال و خوب بودی فقط یه کم سرفه می کردی منم زود بردمت دکتر که دوره اون طولانی نشه ولی شب که شد اوضاع و احوالت خیلی خیلی بدتر شد و یه کم تب کردی وتا صبح بیدار بودی طوریکه حتی  فرداش با سارای عزیزم قرار گذاشته بودیم مزاحمشون بشیم زود قرارمونو کنسل کردم که هلیا جون ازتو نگیره روز 5 شنبه من فقط دستمال دستم بود و به دنبال تو عطسه پشت سر هم و آب ریزش شدید خیلی ناراحت بودم چون یه دفعه ای حالت بد شدو دکتر هم گفت ویروسیه خدا خیلی دوستمون داشت که مامانی اومده پیشمون و تو نمیری مهد کودک و کلی تو...
12 دی 1390