دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

مسافرت عید فطر

دخمل طلا از شب عید فطر حرکت کردیم به سمت گلپایگان به اتفاق خاله ها و دایی محمد محمد جواد هم اومد توی ماشین خاله که پیش هم باشین و با هم دیگه بازی و شیطونی کنین بعد از خوردن شام که بین راه نرسیده به قم ایستادیم و سفره انداختیم دوباره با صدای بلند سی دی تو و محمد جواد شروع کردین به دست زدن و رقصیدن نا گفته نماند که ما هم اون وسط بیکار نشستیم و کلی توی راه از خودمون ذوق در و کردیم دیگه از قم که گذشتیم خسته شدین و خوابتون برد تا رسیدیم این چند روز با محمد جواد خونه مامانی کلی بازی کردین و آتیش سوزوندین محمد جواد هم فقط بلد بود صدای جیغ جیغ تو رو در بیاره و دنبال هم سر عروسک و ماشین و توپ ...
15 شهريور 1390

مسافرت عید فطر

دخمل طلا از شب عید فطر حرکت کردیم به سمت گلپایگان به اتفاق خاله ها و دایی محمد محمد جواد هم اومد توی ماشین خاله که پیش هم باشین و با هم دیگه بازی و شیطونی کنین بعد از خوردن شام که بین راه نرسیده به قم ایستادیم و سفره انداختیم دوباره با صدای بلند سی دی تو و محمد جواد شروع کردین به دست زدن و رقصیدن نا گفته نماند که ما هم اون وسط بیکار نشستیم و کلی توی راه از خودمون ذوق در و کردیم دیگه از قم که گذشتیم خسته شدین و خوابتون برد تا رسیدیم این چند روز با محمد جواد خونه مامانی کلی بازی کردین و آتیش سوزوندین محمد جواد هم فقط بلد بود صدای جیغ جیغ تو رو در بیاره و دنبال هم سر عروسک و ماشی...
15 شهريور 1390

دل نگرانی

دخملی من  امروز خیلی حال و حوصله ندارم دیشب دوست نداشتی توی تخت خودت لالا کنی نمیدونم چرا یه کم ترسیده بودی و گفتی  می خوام پیش شما لالا کنم منم مقاومتی نکردم تا نیمه های شب که یهو از خواب پریدم و گفتم خوبه بببرمت توی اتاقت بخوابونمت تا بلندت کردم یه دفعه بیدار شدی و باز گفتی نه من نمیرم تو اتاقم منم دوباره خوابوندمت پیش خودمون ولی تا صبح نخوابیدم از بس که وول زدی صبح هم که بیدار شدی گفتی مامانی دلم درد میکنه و رنگ و روتم خیلی پریده بود بردمت دستشویی و اومدی بیرون یه کم حالت تهوع داشتی گفتم نمیبرمت مهد کودک بمونیم خونه گفتی نه می خوام برم مهد کودک با اینکه خیلی نگرانت بودم رفتیم و  منم اومدم...
8 شهريور 1390

دل نگرانی

دخملی من امروز خیلی حال و حوصله ندارم دیشب دوست نداشتی توی تخت خودت لالا کنی نمیدونم چرا یه کم ترسیده بودی و گفتی می خوام پیش شما لالا کنم منم مقاومتی نکردم تا نیمه های شب که یهو از خواب پریدم و گفتم خوبه بببرمت توی اتاقت بخوابونمت تا بلندت کردم یه دفعه بیدار شدی و باز گفتی نه من نمیرم تو اتاقم منم دوباره خوابوندمت پیش خودمون ولی تا صبح نخوابیدم از بس که وول زدی صبح هم که بیدار شدی گفتی مامانی دلم درد میکنه و رنگ و روتم خیلی پریده بود بردمت دستشویی و اومدی بیرون یه کم حالت تهوع داشتی گفتم نمیبرمت مهد کودک بمونیم خونه گفتی نه می خوام برم مهد کودک با اینکه خیلی نگرانت بودم رفتیم و منم اومدم اداره بعدش ز...
8 شهريور 1390

شبهای قدر

دیانا جون...... شب نوزدهم ماه رمضان همگی به اتفاق خاله معصومه و خاله سمیه رفتیم امامزاده عینلی و زینلی برای مراسم احیا ساعت 10 رفتیم و وقتی رسیدیم هنوز خیلی شلوغ نشده بود تو رو سپردم به بابایی و من و خاله ها رفتیم برای زیارت و نمازو دعا خیلی خوب و آرامبخش بود بعد ازدعا و ثنا بابایی زنگ زد و گفت که تو می خواهی بیایی پیش من منم رفتم توی حیاط و تو رو از بابایی گرفتم و اومدیم و توی حرم نشستیم و تو دخملی هم خیلی دخمل خوب و ساکتی بودی نه گریه و نه شیطونی خیلی آروم نشسته بودی و به خانمها که داشتند نمازو دعا می خوندند نگاه می کردی خیلی دوست داشتی از توی کتابخونه حرم کتاب دعا برداری ولی تا می رفتی چون همه داشتند کتاب م...
30 مرداد 1390

شبهای قدر

دیانا جون...... شب نوزدهم ماه رمضان همگی به اتفاق خاله معصومه و خاله سمیه رفتیم امامزاده عینلی و زینلی برای مراسم احیا ساعت 10 رفتیم و وقتی رسیدیم هنوز خیلی شلوغ نشده بود تو رو سپردم به بابایی و من و خاله ها رفتیم برای زیارت و نمازو دعا خیلی خوب و آرامبخش بود بعد ازدعا و ثنا بابایی زنگ زد و گفت که تو می خواهی بیایی پیش من منم رفتم توی حیاط و تو رو از بابایی گرفتم و اومدیم و توی حرم نشستیم و تو دخملی هم خیلی دخمل خوب و ساکتی بودی نه گریه و نه شیطونی خیلی آروم نشسته بودی و به خانمها که داشتند نمازو دعا می خوندند نگاه می کردی خیلی دوست داشتی از توی کتابخونه حرم کتاب دعا برداری ولی تا می رفتی چون همه داشتند ک...
30 مرداد 1390

شیطونی دیشب دیانا خانم

دیروز از مهد که اومدیم خونه شروع کردی به بهانه گرفتن اول از همه گفتی شیر تاتی (کاکائو) می خوام که بهت دادم گفتم با نی می خوری یا بریزم توی لیوان گفتی نه نمی خوام با نی بخورم آخه یه نی برات خریدم که وقتی نوشیدنیتو می خوری صدای پیشی میده و خیلی با مزه هست ولی شیر و با قوطی خوردی بعد از چند دقیق گفتی مامانی بیا منو بغل کن گفتم الان دارم غذا درست می کنم وقتی کارم تموم شد می ام پیشت تو هم رفتی و با عروسکهات مشغول بازی شدی تا بابایی از سر کار اومد و رفت توی اتاق بخوابه تو هم نذاشتی یا می رفتی با بابایی صحبت می کردی یا میومدی پیش من توی آشپزخونه خلاصه بابایی هم از دست شیطونیها و شیرین زبونیهای تو نتو نست...
26 مرداد 1390

شیطونی دیشب دیانا خانم

دیروز از مهد که اومدیم خونه شروع کردی به بهانه گرفتن اول از همه گفتی شیر تاتی (کاکائو) می خوام که بهت دادم گفتم با نی می خوری یا بریزم توی لیوان گفتی نه نمی خوام با نی بخورم آخه یه نی برات خریدم که وقتی نوشیدنیتو می خوری صدای پیشی میده و خیلی با مزه هست ولی شیر و با قوطی خوردی بعد از چند دقیق گفتی مامانی بیا منو بغل کن گفتم الان دارم غذا درست می کنم وقتی کارم تموم شد می ام پیشت تو هم رفتی و با عروسکهات مشغول بازی شدی تا بابایی از سر کار اومد و رفت توی اتاق بخوابه تو هم نذاشتی یا می رفتی با بابایی صحبت می کردی یا میومدی پیش من توی آشپزخونه خلاصه بابایی هم از دست شیطونیها و شیرین زبونیهای تو ...
26 مرداد 1390