دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

مسافرت عید فطر

1390/6/15 12:22
نویسنده : مریم
632 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل طلا

از شب عید فطر حرکت کردیم به سمت گلپایگان به اتفاق خاله ها و دایی محمد

محمد جواد هم اومد توی ماشین خاله که پیش هم باشین و با هم دیگه بازی و شیطونی کنین

بعد از خوردن شام که بین راه نرسیده به قم ایستادیم و سفره انداختیم دوباره با صدای بلند سی دی تو و محمد جواد شروع کردین به دست زدن و رقصیدن

نا گفته نماند که ما هم اون وسط بیکار نشستیم و کلی توی راه از خودمون ذوق در و کردیم

دیگه از قم که گذشتیم خسته شدین و خوابتون برد تا رسیدیم

این چند روز با محمد جواد خونه مامانی کلی بازی کردین و آتیش سوزوندین

محمد جواد هم فقط بلد بود صدای جیغ جیغ تو رو در بیاره

و دنبال هم سر عروسک و ماشین و توپ دعوا و جنگ و جدل می کردین

توی حیاط هم دوچرخه سواری با سر و صدای بلند راه انداخته بودین

خوشحال بودم که از توی قفس آزاد شده بودی و برای خودت آزاد و رها بازی می کردی

خونه عزیز هم با دختر عمه و پسر عمه بازی می کردی و اونجا بچه ها هوای تو رو خیلی داشتن

نمی گذاشتن که تو از چیزی ناراحت بشی

توی حیاط هم با مبینا (دختر عمه ) همبازی شده بودی و گفتی مامانی می خوام توی حوض آب بازی کنم

منم دلو زدم به دریا و گفتم باشه شما دو تا لباساتونا در آوردین و حوض رو پر آب کردین و رفتین و آب بازی کردین

توی ظهر بود و هوا گرم بود هر چند می ترسیدم یه موقع دوباره سرما بخوری ولی از بس اصرار کردی گفتم باشه

کلی توی حوض خوش گذروندین

توی این چند روز به باغ بابا یی رفتیم و در کنار آب روان آش خوردیم و باز هم آب بازی و خیس کردن و تو هم که زیر سایه درخت بعد از ناهار خوابیده بودی از صدای جیغ و خنده ما بزرگترها که داشتیم همدیگرو خیس می کردیم از خواب پریدی و گریه کردی توی باغ هم بادام و انگور چیدیم و خوردیم

بابایی هم بستنی خوشمزه خریده بود و نوش جان کردیم

تو و محمد جواد هم خاکبازی و آب بازی و دنبال مورچه ها بودین

میدونم که خیلی خیلی بهت خوش گذشت عزیز دلم

تازه منم یه نفسی تازه کردم چون دیگه اونجا منو از یاد برده بودی و اصلا به من کاری نداشتی و دنبال بازی بودی

می رفتی توی حیاط بابا بزرگ و با یه بیلچه کوچولو خاک و شن جابجا می کردی و خیلی از این کار ت لذت می بردی

کلی هم مهمونی و عروسی رفتیم که به تو بیشتر خوش می گذشت چون همه جا با محمد جواد با هم بودین

غروب یکشنبه هم به اتفاق دایی محمد برگشتیم خونه

خدارو شکر یه تجدید روحیه کردیم و با انرژی خوب برگشتیم و به تو عزیز دلم خیلی خوش گذشت چون به خاطر تو دوروز هم مرخصی گرفتم

سر فرصت عکسهاتو جمع و جور می کنم و میگذارم توی وبت عزیزمن

دوستتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دارم نفسمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راستی مرسی از دوستهای خوبمون که توی این چند روز به ما اظهار لطف کردن و مارا با پیغامهای محبت آمیزشون شرمنده کردن

دست همه شمارو می بوسم و خیلی خیلی دوستتون دارم

آخر نوشت :

فرصت نشده بود توی وبلاگت بنویسم که 6/6/82 من و بابایی ازدواج کردیم و زندگیمونو شروع کردیم

الان سالگردازدواجمون رو به خودم و مخصوصا بابایی تبریک میگم که تا الان بهترینها رو برام

به وجود آورده و من خیلی خیلی ازش ممنونم

با اومدن تو این زندگیمون شیرین تر و قشنگتر شد و حالا برای بزرگ شدن تو دلهامون خیلی خیلی به هم نزدیک شده

سالگرد 8 سالگی ازدواجمون مبارک

اون شب به اتفاق این خاطره قشنگ رو جشن گرفتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)