دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

شیطونی دیشب دیانا خانم

1390/5/26 9:42
نویسنده : مریم
335 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز از مهد که اومدیم خونه شروع کردی به بهانه گرفتن

اول از همه گفتی شیر تاتی (کاکائو) می خوام که بهت دادم گفتم با نی می خوری یا بریزم توی لیوان گفتی نه نمی خوام با نی بخورم آخه یه نی برات خریدم که وقتی نوشیدنیتو می خوری صدای پیشی میده

و خیلی با مزه هست

ولی شیر و با قوطی خوردی بعد از چند دقیق گفتی مامانی بیا منو بغل کن گفتم الان دارم غذا درست می کنم

وقتی کارم تموم شد می ام پیشت

تو هم رفتی و با عروسکهات مشغول بازی شدی تا بابایی از سر کار اومد و رفت توی اتاق بخوابه

تو هم نذاشتی یا می رفتی با بابایی صحبت می کردی یا میومدی پیش من توی آشپزخونه

خلاصه بابایی هم از دست شیطونیها و شیرین زبونیهای تو نتو نست بخوابه

دو باره قوطی شیرو از روی اپن برداشتی و تا می خواستی بشینی روی دو چرخت از دستت افتاد و ریخت روی فرش منم با جیغ و داد اومدم و شروع کردم به تمیز کردن فرش

آخه صد بار بهت گفته بودم مامانی فرشهامون تمیزه مراقب باش چیزی روی اون نریزی ولی اصلا گوش شنوایی نداری که نداری

بعد از آماده کرده شام رفتیم با خاله سمیه یه کم تمرین رانندگی کنیم چون امروز امتحان رانندگی داشت که تو طبق معمول پیش بابایی نموندی و با ما اومدی توی ماشین نشستی

بعد از کمی تمرین کردن اومدیم توی پارکینگ و دیدی که بچه ها دارن بازی می کنن

گفتی مامان منم می خوام دو چرخه بازی کنم اومدیم و دو چرخه ماردینو گرفتی و یه نیم ساعتی هم باهاش بازی کردی و چون نز دیک افطار بود و منم خسته شده بودم گفتم بسه دیگه بریم خونه که با جیغ و داد تو روبرو شدمSmilehaa

هر چی بهت گفتم الان دیگه وقت نداریم و منم خسته ام گوش نمی کردی و فقط گریه می کردی منم آسانسورو زدم و با همون حالت گریه اومدیم توی خونه که بابایی گفت چی شده ساختمونو گذاشتین روی سرتون گفتم اصلا دیانا خانم گوش به حرف من نمیده باهاش بازی کردم ولی میگه بازم میخوام بازی کنم که بابایی هم ناراحت شد

بعدم با حالت گریه گفتی آب می خوام که بعد از خوردن آب اومدی لیوانو بزاری روی اپن که از دستت افتاد توی آشپزخونه و خورد و خاکشیر شد بابایی هم دید او ضاع و احوال من و تو اصلا خوب نیست رفت توی اتاق خواب و در و بست

منم تو رو بردم توی اتاقت که هر چی دلت می خواد گریه کنی ..... و مشغول تمیز کردن شدم

بعد از آماده کردن افطاری بابا رو صدا کردم و تو هم تقریبا آروم شده بودی و نشستی با بابایی افطار کنی

و چون دیدی بابات اخمهاش تو همه شروع کردی به پاچه خواری کردن که بابایی اینو می خوری بابایی اونو می خوری (خدا شانس بده ) میدونی چطوری دل بابایی رو بدست بیاری

بابایی هم که دیگه بیشتر از این نمیتونه تو رو کم محلی کنه باهات صحبت کرد و بعدم ازش خواستی برات کتاب بخونه

منم که نشستم سریال عشق ممنوع رو دیدم که حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستش بدم و تو و بابایی هم توی اتاق خواب کتاب می خوندین

ولی دیشب خیلی کار های بد بد کردی و منو بابا را ناراحت کردی شیطونک شکلَــَک هآی رّمیـــ ـنآ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)