خواب بد
سلام به گل دختر خودم
عزیز مامانی نمیدونم چرا دم صبح خواب دیده بودی تا صدای گریه تو شنیدم از جا پریدم
و اومدم اتاقت گفتی مامانی آب می خوام یه کم آب بهت دادم و دوباره خوابیدی بعد از 10 دقیقه دیگه دوباره صدای گریت اومد وقتی اومدم پیشت با چشمهای بسته می گفتی مامانی این سوسکها و مارها دارن منو می خورن و اومدن روی پتوی من اونهارو از من دور کن
منم یه دستی کشیدم روی صورتت و گفتم عزیز دلم اینجا هیچ چی نیست و من کنارتم بخواب اصلا نترس و اینها فقط توی کتاب قصه هاست و توی اتاقت هیچی جز وسایل و عروسکات نیست عزیزم
تا حالا خواب اینطوری ندیده بودی و فهمیدم دلیلش چیه!
این چند روز مدام میگی کتابهای جینگیلی رو بخون و هر کتابشم در مورد پرنده هاو حیوونهای قطبی و ماهییها و حشرات و غیره هستش
و چون مدام میگی برام بخونین فکر کنم به خاطر این قضیه توی خوابت اومده بودند و خیلی خیلی ترسیده بودی
دیگه نگذاشتی از پیشت برم و توی بغلم خوابت برد و گذاشتمت روی تخت و تا چشم بهم زدم صبح شده بود و باید آماده می شدیم و هر چی صدات کردم بیدار نشدی و منم لباسهاتو توی خواب عوض کردم و موقع رفتن دیگه بیدار شدی و یه نیم لیوان شیر خوردی
توی این فکر بودم که اگه بیدار نشی چطوری با وسایلت و کیف خودم ببرمت پارکینگ (البته با آسانسور ولی باز هم خیلی سخته )
هر چند تا الان این اتفاق نیفتاده و خدارو شکر آنقدر خوابت سبکه که خودت بیداری میشی و با پای خودت می ایی توی ماشین
ولی صبح هم خیلی خیلی کسل بودی معلوم بود خوابه روی تو خیلی تاثیر بد داشته چون باز هم یادت بود و گفتی مامانی مار ها می خواستند منو بخورند