دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

تعطیلات تاسوعا و عاشورا

1390/9/21 15:52
نویسنده : مریم
495 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دل مامان Monday Orkut Scraps, Myspace Graphics and Comments

هفته قبل به اتفاق بابا و عمو رفتیم گلپایگان یعنی اولش فقط بابایی می خواستبره چون من به خاطر سرمای هوا خیلی مایل نبودم ولی بابایی دلش نیومد مارا تنها بگذاره و بره و از طرفی هم منم یه جورایی دوست داشتم برم

برای همین صبح دوشنبه حرکت کردیم و رفتیم وقتی رسیدیم از شدت سرما فقط توی خونه موندیم و اصلا هیچ جا برای عزاداری نرفتیم تا روز عاشورا ساعت 11 از خونه زدیم بیرون الحق و والانصاف که هوا بسیار عالی بود هر چند ما هم تا تونسته بودیم پوشیده بودیم و رفتیم یه امامزاده نزدیک که تمام هیات های عزاداری می اومدند اونجا و عزاداری می کردند

صدای طبل و دهل و نوحه خونی از همه جا به گوش می رسید و روز بسیار خاصی شده بود

شما هم به اتفاق محمد جواد توی صحن امامزاده ایستاده بودی و از دیدن این همه آدم و شلوغی زیاد تعجب کرده بودی

بعضی هیات ها هم اسب و شتر و کبوتر و حتی گهواره داشتند یا بعضا شیر و ساربان و غیره

و من استرس داشتم نکنه از شیر یا ساربان بترسی ولی دیدم عکس العمل خاصی نشون ندادی تازه برات خیلی هم جالب بود و مدام سوال می کردی مامان اینها چیه؟

اون وسط از منم زنجیر می خواستی که تو هم مثل بقیه بزنی و زنجیر بابا را گرفتی و این مدت همش می زدی و عزاداری میکردی

از دایی خواستم تو رو سوار شتر کنه اولش می ترسیدی ولی بعد یه کوچولو سوار شدی ولی چون دایی را بین جمعیت گم کردم نتونستم عکس بگیرم خواست دوباره تو رو سوار کنه ولی دیگه نرفتی و گفتی نمی خوام

شب بابا و عمو حسین اومدند تهران و ماشینو گذاشتند برای ما خلاصه موندیم و برای خودمون این طرف اونطرف می رفتیم و می گشتیم

شکلکهای جالب آروینشکلکهای جالب آروینشکلکهای جالب آروینشکلکهای جالب آروینشکلکهای جالب آروین

صبح جمعه موقع خداحافظی و برگشت دوست نداشتی از مبینا جدا بشی و فقط اشک می ریختی و به زور سوار ماشین شدی و اومدیم خونه مامانی از ماشین هم پیاده نشدی یه نیم ساعتی برای خودت توی ماشین گریه می کردی ولی بعدش مامانی تو رو بهیه بهانه ای آورد توی خونه ولی گریه میکردی و خوابتم گرفته بود و خوابیدی

و ساعتی بعد آماده شدیم و به اتفاق دایی و خاله برگشتیم تهران و به خاطر شلوغی و ترافیک مسیر ساعت 11 صبح راه افتادیم و توی اتوبان یکساعتی به خاطر تصادفی که شده بود موندیم ولی شکر خدا خوب رسیدیم و مامان برای اولین بار توی جاده بدون بابا رانندگی کرد ولی در طول مسیر از پشت سر من تکون نخوردی و حتی می خواستی توی بغلم بشینی

تو عزیزم هم اونجا یه کوچولو سرما خوردی که با عمویی بردیمت در مانگاه و دارو می خوری

Orkut - Dividers

از خدای خوبم به خاطر اینکه سعادت داشتم امسال هم توی مراسم عزاداری در کنار خانوادم باشم سپاسگزارم و حتی سعی کردم متفاوت تر از سالهای قبلم باشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)