دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

دیانا و روز جمعه

1390/9/12 14:25
نویسنده : مریم
402 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه صبح خیلی دوست داشتی از خونه بری بیرون بابایی رفت برای خرید و منم لباس پوشیدم وبه اتفاق  در یک صبح دل انگیز پاییزی ولی کمی سردتر ( سوز برف)

 

با همدیگه و در کمال آرامش تو خیابونمون  قدم زدیم  و تازه کلی بابت این موضوع خدا رو شکر کردم چون به خود من هم خیلی خوش گذشت و چقدر پیاده روی حال آدمو جا می آره مخصوصا اگه اول صبح باشه و  با تو عزیزم حس خیلی خوبی رو تجربه کردم .

تازه یه هاپوی خیلی خیلی خوشگل دیدی که اونم داشت با صاحبش (یه خانم پیر) قدم میزد

و کمی بعد هم یه پیشی تپل چاق و چله نظرتو جلب کرد و رفتی و نگاش کردی بعدم یه کم خاکبازی و برگ بازی و برف بازی کردی و خوشت اومده بود و دوست نداشتی برگردی خونه تا بابایی از خرید اومد و خواست که ماشین مامانی رو ببره کارواش تو هم بابابایی رفتی و ظهر که برگشتی خسته  شده بودی و زود به یه خواب خوب  و عمیق فرو رفتی

 دیشب  هم خیلی خیلی خوشحال بودی از یه طرف دایی از یزد اومده مرخصی و از طرفی خاله ها و عمو حسین هم پیشمون بودند و تو از خوشحالی یا بپر بپر میکردی یا میگفتی بیا ماشین بازی ویا کتاب بخونیم و همه هم به دل تو راه می اومدند

                                                                     
 

آخر شب هم تا خاله بهت گفت بریم خونه ما نفهمیدی چطوری لباس بپوشی البته قبلش از من و بابایی اجازه گرفتی

الان خونه خاله هستی و می دونم خیلی خیلی بهتر از مهد کودکه تازه کلی هم خاله جون به دلت راه می آد و حسابی بهت خوش می گذره

عاشقتم نفسم که تلفنی برای خاله شهرزاد ( همکار مامانی) کلی شعر می خونی و باهاش چاق سلامتی میکنی

دوستت دارم یه عالمه

پی نوشت: هر چند بعضی وقتها یه کارایی می کنی مامان خیلی عصبانی و ناراحت میشه و منجر به یه ضربه روی دستت یا صدای جیغ و داد میشه

ولی تا مدتها عذاب وجدان آرومم نمیگذاره (منو ببخش عزیزم )

             
                                 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

تینا
12 آذر 90 15:18
الهی ... دخملمون تنهایی رفته مهمونی ! وای کاش آنیتا هم بعضی وقتا تنهایی میرفت یه جایی
کاکل زری یا ناز پری
12 آذر 90 19:30
آخی مادر و دختر با هم خلوت کردند و خوش گذروندند حتما" خیلی لذت بخش بود عزیزم برا دعوا کردن دیانا جون نیازی به عذاب وجدان نیست که میگن چوب مامان گله هرکی نخوره ...
نوژكوچولو
12 آذر 90 21:06
ديانا جان خونه خاله خوش بگذرهپياده روي با اين كوچولوها واقعا خوش ميگذره ،خوشحالم كه به هر دو تون خوش گذشتهدوست داشتي بيا اپم
معصومه مامان آریا
13 آذر 90 9:35
حسابی پیاده روی به مادر و دختر خوش گذشته ها من که حسودیم شد عیب نداره مامان همه مادرا از این عذاب وجدان ها زیاد می گیرن ولی خود بچه ها می دونن که مادرا مثل جونشون بچشونو دوست دارن
مامان ماهان
17 آذر 90 14:45
دوست جونم ناراحت نباش برای همه پیش میاد مطمئن باش دیانا جون میدونه که شما چقدر دوستش دارین و بهش عشق میورزین خدا نگهدارش باشه
لیلا
19 آذر 90 14:43
همیشه شاد باشید عزیزم...
لیلا
19 آذر 90 14:48
چه عکسهای نازی....جیگرت رو بخورم من ...فدات شم
نسرین مامان هلیا
19 آذر 90 23:40
فهیمه مامان پرهام
21 آذر 90 13:27
انشااله همیشه از این خوش گذرونی ها داشته باشین بابت عذاب وجدان هم زیاد غصه نخور که منم بزودی اعترافاتمو ثبت می کنم ببخش که یه مدت کم پیدا بودم
سمانه مامان پارسا جون
22 آذر 90 17:54
چه گل دختر ماهیییی زنده باشی گلم