دیانا و روز جمعه
جمعه صبح خیلی دوست داشتی از خونه بری بیرون بابایی رفت برای خرید و منم لباس پوشیدم وبه اتفاق در یک صبح دل انگیز پاییزی ولی کمی سردتر ( سوز برف)
با همدیگه و در کمال آرامش تو خیابونمون قدم زدیم و تازه کلی بابت این موضوع خدا رو شکر کردم چون به خود من هم خیلی خوش گذشت و چقدر پیاده روی حال آدمو جا می آره مخصوصا اگه اول صبح باشه و با تو عزیزم حس خیلی خوبی رو تجربه کردم .
تازه یه هاپوی خیلی خیلی خوشگل دیدی که اونم داشت با صاحبش (یه خانم پیر) قدم میزد
و کمی بعد هم یه پیشی تپل چاق و چله نظرتو جلب کرد و رفتی و نگاش کردی بعدم یه کم خاکبازی و برگ بازی و برف بازی کردی و خوشت اومده بود و دوست نداشتی برگردی خونه تا بابایی از خرید اومد و خواست که ماشین مامانی رو ببره کارواش تو هم بابابایی رفتی و ظهر که برگشتی خسته شده بودی و زود به یه خواب خوب و عمیق فرو رفتی
دیشب هم خیلی خیلی خوشحال بودی از یه طرف دایی از یزد اومده مرخصی و از طرفی خاله ها و عمو حسین هم پیشمون بودند و تو از خوشحالی یا بپر بپر میکردی یا میگفتی بیا ماشین بازی ویا کتاب بخونیم و همه هم به دل تو راه می اومدند
آخر شب هم تا خاله بهت گفت بریم خونه ما نفهمیدی چطوری لباس بپوشی البته قبلش از من و بابایی اجازه گرفتی
الان خونه خاله هستی و می دونم خیلی خیلی بهتر از مهد کودکه تازه کلی هم خاله جون به دلت راه می آد و حسابی بهت خوش می گذره
عاشقتم نفسم که تلفنی برای خاله شهرزاد ( همکار مامانی) کلی شعر می خونی و باهاش چاق سلامتی میکنی
دوستت دارم یه عالمه
پی نوشت: هر چند بعضی وقتها یه کارایی می کنی مامان خیلی عصبانی و ناراحت میشه و منجر به یه ضربه روی دستت یا صدای جیغ و داد میشه
ولی تا مدتها عذاب وجدان آرومم نمیگذاره (منو ببخش عزیزم )