دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

دیانا و روز جمعه

1390/9/12 14:25
نویسنده : مریم
383 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه صبح خیلی دوست داشتی از خونه بری بیرون بابایی رفت برای خرید و منم لباس پوشیدم وبه اتفاق در یک صبح دل انگیز پاییزی ولی کمی سردتر ( سوز برف)

با همدیگه و در کمال آرامش تو خیابونمون قدم زدیم و تازه کلی بابت این موضوع خدا رو شکر کردم چون به خود من هم خیلی خوش گذشت و چقدر پیاده روی حال آدمو جا می آره مخصوصا اگه اول صبح باشه و با تو عزیزم حس خیلی خوبی رو تجربه کردم .

تازه یه هاپوی خیلی خیلی خوشگل دیدی که اونم داشت با صاحبش (یه خانم پیر) قدم میزد

و کمی بعد هم یه پیشی تپل چاق و چله نظرتو جلب کرد و رفتی و نگاش کردی بعدم یه کم خاکبازی و برگ بازی و برف بازیکردی و خوشت اومده بود و دوست نداشتی برگردی خونه تا بابایی از خرید اومد و خواست که ماشین مامانی رو ببره کارواش تو هم بابابایی رفتی و ظهر که برگشتی خسته شده بودی و زود به یه خواب خوب و عمیق فرورفتی

دیشب هم خیلی خیلی خوشحال بودی از یه طرف دایی از یزد اومده مرخصی و از طرفی خاله ها و عمو حسین هم پیشمون بودند و تو از خوشحالی یا بپر بپر میکردی یا میگفتی بیا ماشین بازی ویا کتاب بخونیم و همه هم به دل تو راه می اومدند

آخر شب هم تا خاله بهت گفت بریم خونه ما نفهمیدی چطوری لباس بپوشی البته قبلش از من و بابایی اجازه گرفتی

الان خونه خاله هستی و می دونم خیلی خیلی بهتر از مهد کودکه تازه کلی هم خاله جون به دلت راه می آد و حسابی بهت خوش می گذره

عاشقتم نفسم که تلفنی برای خاله شهرزاد ( همکار مامانی) کلی شعر می خونی و باهاش چاق سلامتی میکنی

دوستت دارم یه عالمه

پی نوشت: هر چند بعضی وقتها یه کارایی می کنی مامان خیلی عصبانی و ناراحت میشه و منجر به یه ضربه روی دستت یا صدای جیغ و داد میشه

ولی تا مدتها عذاب وجدان آرومم نمیگذاره (منو ببخش عزیزم )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)