دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

بهترین بهانه برای شروعی دوباره

                آسمان را گفتم مي تواني آيا بهر يک لحظه ي خيلي کوتاه روح مادر گردي صاحب رفعت ديگر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار کهکشان کم دارم نوريان کم دارم مه و خورشيد به پهناي زمان کم دارم *** خاک را پرسيدم مي تواني آيا دل مادر گردي آسماني شوي و خرمن اخترگردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم *** اين جهان را گفتم هستي کون و مکان را گفتم مي تواني آيا لفظ مادر گردي همه ي رفعت را همه ي عزت را ...
23 ارديبهشت 1391

سلامی دوباره

سلام و صد سلام به همه دوستهای خوبمون که توی این روزهایی که نبودیم پیغام گذاشتن و احوال پرس من و دیانا بودن  روی ماه همتونو می بوسم و مرسی به خاطر این همه لطف و محبت شما باید بهتون بگم که از قبل از سال جدید کارم توی اداره خیلی خیلی زیاد شده و اصلا نمی تونم حتی سر به وبلاگ دیانا بزنم دلم براتون تنگ شده و بیشتر از این ناراحتم که خاطرات دختر کوچولومو ثبت نکردم امیدوارم بتونم به زودی زود دوباره آپ کنم و به وبلاگهای قشنگتون سر بزنم فعلا بای ...
16 ارديبهشت 1391

بالاخره خوب شدیم و برگشتیم

  سلام سلام صد تا سلام به همه دوستهای خوبی که در نبود ما  پیغام گذاشتن و به من و دیانا اظهار لطف کردن خیلی خیلی ممنون و دوستتون داریم شدید به مدت مدید (به قول بهمن هاشمی) عاشق همتون هستیم راستش دیانا و من و باباییش این چند وقت حسابی مریض بودیم و تمام ریتم زندگیمون به هم خورده بود دیانا و من خیلی خیلی وحشتناک و بی سابقه  مریض شدیم و این مریضی تقریبا 20 روز طول کشید و دیگه  خسته شده بودم و دیانا هم با عطسه ها و سرفه ها کلافه شده بود و تماما بهانه می گرفت آنقدر این چند وقت سوپ و آش و غذای آب پز خوردیم که کلافه شده بودیم دختر نازم خیلی لاغر شده و تا یه کم جون بگیره خیلی ...
27 دی 1390

یک دیانای سرما خورده

  دختر نازم از چهارشنبه هفته پیش به طرز وحشتناکی سر ما خوردی که خودمم دلیلشو نمیدونم آخه اولش خیلی سرحال و خوب بودی فقط یه کم سرفه می کردی منم زود بردمت دکتر که دوره اون طولانی نشه ولی شب که شد اوضاع و احوالت خیلی خیلی بدتر شد و یه کم تب کردی وتا صبح بیدار بودی طوریکه حتی  فرداش با سارای عزیزم قرار گذاشته بودیم مزاحمشون بشیم زود قرارمونو کنسل کردم که هلیا جون ازتو نگیره روز 5 شنبه من فقط دستمال دستم بود و به دنبال تو عطسه پشت سر هم و آب ریزش شدید خیلی ناراحت بودم چون یه دفعه ای حالت بد شدو دکتر هم گفت ویروسیه خدا خیلی دوستمون داشت که مامانی اومده پیشمون و تو نمیری مهد کودک و کلی تو...
12 دی 1390

اندر احوالات دیانا

    سلام به دختر بلا و شیطون خودم              این چند وقت عادت کردی تا از مهد کودک میایی خونه سریع لگوهاتو می اری و میگی مامان بشین با هم خونه و برج بسازیم بعدش میری سراغ وسایل و ظروف آشپزیت و یه کم آب می اری و مثلا داری غذا درست میکنی و لی تمام آستین لباست و فرش و غیره با آب یکی میشه بعدکه کمی از اون خسته میشی مداد رنگی می آری  و نقاشی میکشی دوباره میری سراغ عروسکهات که اسم یکیشون  الینا به انتخاب خودت و یکی دیگه رز به انتخاب مامانی بالش می اری و روی پاهای کوچولوت خوابشون میکنی و میگی مامان تو...
5 دی 1390

خواب بد

سلام به گل دختر خودم عزیز مامانی نمیدونم چرا دم صبح خواب دیده بودی تا صدای گریه تو شنیدم از جا پریدم  و اومدم اتاقت گفتی مامانی آب می خوام یه کم آب بهت دادم و دوباره خوابیدی بعد از 10 دقیقه دیگه دوباره صدای گریت اومد وقتی اومدم پیشت با چشمهای بسته می گفتی مامانی این سوسکها و مارها دارن منو می خورن و اومدن روی پتوی من اونهارو از من دور کن منم یه دستی کشیدم روی صورتت و گفتم عزیز دلم اینجا هیچ چی نیست و من کنارتم بخواب اصلا نترس  و اینها فقط توی کتاب قصه هاست و توی اتاقت هیچی جز وسایل و عروسکات نیست عزیزم تا حالا خواب اینطوری ندیده بودی و فهمیدم دلیلش چیه! این چند روز مدام میگی کتابها...
29 آذر 1390

تعطیلات تاسوعا و عاشورا

سلام به عزیز دل مامان                                        هفته قبل به اتفاق بابا و عمو رفتیم گلپایگان  یعنی اولش فقط  بابایی می خواست بره چون من به خاطر سرمای هوا خیلی مایل نبودم ولی بابایی دلش نیومد مارا تنها بگذاره و بره و از طرفی هم منم یه جورایی دوست داشتم برم برای همین صبح دوشنبه حرکت کردیم و رفتیم وقتی رسیدیم از شدت سرما فقط توی خونه موندیم و اصلا هیچ جا برای عزاداری نرفتیم تا روز عاشورا ساعت 11 از خونه زدیم بیر...
21 آذر 1390

تعطیلات تاسوعا و عاشورا

سلام به عزیز دل مامان هفته قبل به اتفاق بابا و عمو رفتیم گلپایگان یعنی اولش فقط بابایی می خواستبره چون من به خاطر سرمای هوا خیلی مایل نبودم ولی بابایی دلش نیومد مارا تنها بگذاره و بره و از طرفی هم منم یه جورایی دوست داشتم برم برای همین صبح دوشنبه حرکت کردیم و رفتیم وقتی رسیدیم از شدت سرما فقط توی خونه موندیم و اصلا هیچ جا برای عزاداری نرفتیم تا روز عاشورا ساعت 11 از خونه زدیم بیرون الحق و والانصاف که هوا بسیار عالی بود هر چند ما هم تا تونسته بودیم پوشیده بودیم و رفتیم یه امامزاده نزدیک که تمام هیات های عزاداری می اومدند اونجا و عزاداری می کردند صدای طبل و دهل و نوحه خونی از همه جا به گوش می رسید و روز بسیار خا...
21 آذر 1390