دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

تعطیلات شعبانیه

1390/4/29 10:17
نویسنده : مریم
411 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

دختر خوشگلم چند روزی بود نتونسته بودم خاطرات روزانه را بنویسم

جمعه شب گذشته منزل دختر خاله مامانی دعوت بودیم برای شام البته به اتفاق خاله ها چون همگی دعوت شده بودیم

غروب بود و به اتفاق رفتیم و رسیدیم البته از قبل بهت گفته بودم میخواهیم بریم پیش کسرا کوچولو و تو هم کلی ذوق داشتی

آخه فکر میکنی خودت بزرگ شدی و بقیه بچه ها کوچولو هستند

با کسرا که فقط یکسال و یک ماهش هست بازی میکردی و جالب اینجاست که اصلا دستشو به تو نمیداد و فقط برای خودش توی خونه راه میرفت و سرش به وسایلش گرم بود و تو هم میگفتی مامانی چرا نمیاد با من بازی کنه

تو هم هر دقیقه از خاله مریم یه اسباب بازی میخواستی هر چی لو گو و توپ و ماشین بود از توی کمدش برای تو می آورد یه اسباب بازی تلفن هم داشت که گوشی رو برداشته بودی و باهاش حرف میزدی

به من میگفتی مامانی کی الان پشت خطه ؟

منم بهت میگفتم شاید عموت باشه مامان بعدشم کلی سلام احوال پرسی میکردی و با خودت سرگرم حرف زدن

خلاصه هم به تو خیلی خوش گذشت هم بهمن که خیلی وقت بود دختر خاله عزیزمو ندیده بودمش

آخر شب هم با خاله معصومه رفتیسوار ماشینشون شدیو رفتیخونشون و چون شنبه خاله تعطیل بود با خاله سمانه پیش هم توی خونه بودین و مامانی هم اومد سر کار

آفرین به تو دختر گلم که خوب لالا کرده بودی و خاله را اذیت نکرده بودی تا

بعداز ظهر که اومدم سراغت و تو خیلی خوشحال شده بودی دیدم که خاله سمانه داشت صورتتو گریممیکرد کهتو مثلا پیشیبشی

اومدیم خونه و بابایی هم تعجب کرد که چرا اینطوری شدی؟

خلاصه منم با دستمال مرطوب صورتتو تمیز کردم و شستمو با بابایی رفتیم بیرون خرید میوه و سبزیکردیم و بعد از خرید هم آماده شدیم و رفتیم جشن شعبانیه توی پارک لاله

مجریش محمد سلوکی بود و شها بخارایی هم هر چی آهنگ 6و8 بود رو اجرا کرد توی سالن آمفی تاتر رو باز

شده بود یه کنسرت زنده خیلی خوب بود چون دو تا پسرکناری هم خوب با آهنگها مانور(رق ص ) میدادند و خیلی خیلی هم شلوغ بود و صدای دست و سوت هم همه جا را پر کرده بود همه با هم همخونی میکردند

تو هم روی دوش بابایی سوار بودی و از این همه شلوغی یه کم تعجب کرده بودی

کلا اون شب همه آزاد بودند

بعد از اونم رفتیم پدر خوب شام خوردیم و اومدیم خونه

صبح جمعه هم با بابایی رفتیم بوستان و تو را گذاشتیم خانه بازی و رفتیم خرید

خیلی هم راحت بودیم چون نه تو اذیت شدی و نه ما

وقتی اومدیم دنبالت با ذوق اومدی بیرون و یه راست رفتی مغازه لوازم ورزشی روبری خانه کودک و از بابایی خواستی برات اسکوتر بخره؟

رفتیم و بابایی هم یه اسکوتر نارنجی خوشگل برات خرید و تو نمیذاشتی حتی فروشنده برای بابایی طریقه باز و بسته کردنشو توضیح بده و دیگه توی کارتنشم نذاشتی و از همونجا دست گرفتی و اومدی بیرون که یه چند باری هم با اون نقش بر زمین شدی

مبارکت باشه عزیز دلم

امیدوارم بتونی زودتر یاد بگیری و ازش استفاده کنی جیگرم

از بابایی گلت ممنونیم که همیشه خواسته هامونا برآورده میکنه

امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشه

یه ست تاپ و نیم شورت کیتی هم از نیکو تن پوش برات خریدم با دوتا گل سر خیلی خوشگل

عصری هم با هم رفتیم منزل عموی مامانی برای دیدو بازدید که وقتی رسیدیم در خونه تو از ماشین پیاده نمیشدی و گریه میکردی من نمی ام توی خونه

من میخوام برم پارک

اسکوترتو از خونه برداشتی و فکر کردی که میخواهیم ببریمت پارک باهاش بازی کنی عزیزم

دیگه با هزار تا قربونت برم و فدات بشم مامانی پیاده شدی و توی خونه هم یه کم بهونه گرفتی و گریه میکردی ولی بالاخره افسانه منو نجات داد و با عکسهای موبایلش سرتو گرم کرد

آنقدر با بچه ها و عمو سرگرم شده بودی که دیگه آخرش دلت نمی خواست از خونشون بیایی بیرون

اونجا هم خیلی بهت خوش گذشت عزیزکم

این چند روز شده بودیم مارکوپولو و از همه جا سر در آوردیم مامانی من و تو هم که عشق بیرون رفتن و مهمونی رفتن داریم

طفلی بابایی هم فقط اطاعت محض میکنه

*آخر نوشت: به خاطر پیغام خاله های مهربون وبلاگی قلم نوشتاری رو عوض کردم که مطالب بهتر دیده بشه مرسی از توجه شما عزیزان ماچماچ

و مامان آرسام عزیز و مامان پرهام جون چند روزه که نمیتونم وارد وبلاگتون بشم

لطفا اینو به حساب بی معرفتی من نذارید ممنون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)