دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

دعوت به مولودی

1390/4/22 9:17
نویسنده : مریم
941 بازدید
اشتراک گذاری

سلام....... دخترم نمیدونم چرا مولودی هفته گذشته را یادم رفته بود برات توی وب خاطراتت ثبتش کنم

ولی با تاخیر برات مینویسمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

چهارشنبه هفته گذشته ساعت ٣ بعد از ظهرخونه خاله فائزه دعوت شده بودیم برای مولودی

ساعت ٥/٢ از اداره زدم بیرون و اومدم دنبالت رفتیم خونه آماده شدیم و رفتیم......خونشون بالاتر از رسالته...../ سر راه رفتیم دنبال خاله سمیه سیدخندانو با هم رفتیم

وقتی رسیدیم مراسم تازه شروع شده بود

یه خانمی داشت صحبت میکرد ماهم نشستیم اولش که شما با بچه های دیگه رفتین توی اتاق سارا جون و با هم بازی کردین بعد از یه نیم ساعتی اومدی بیرون انگاری دلت برای مامانی تنگ شده بود

از طرفی هم توی اون شلوغی هوس شکلات کرده بودی و همش میگفتی من شکلات میخوام

شانس تو توی کیفم یه شکلات بود و باز کردم خوردی و دوباره گفتی من شکلات

هر چی بهت میگفتم مامانی دیگه ندارم گوشت بدهکار نبود که نبود

بعد از کلی از سر و کول من بالا رفتن خانم مداحی اومد و برامون مداحی کرد که همراه بود با کف زدن

تو هم می خندیدی و دست می زدی

یه کمی هم بپر بپر کردی و چون بعضی وقتها شکلات پرت میکرد تو تنبل خانوم تا میرفتی جمع کنی همه بچه ها شکلات ها رو برداشته بودن و میموندی دست خالی و باز هم میگفتی شکلاتشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

بهت میگفتم برو از خاله فائزه یا سارا بگیر خجالت میکشیدی و نمیرفتی به من می گفتی بیا با هم بریم منم مثلا میخواستم تو یاد بگیری به تنهایی از پس کارهای خودت بربیایی باهات نیومدم

نمیدونم چرا اون جوری که من میخوام زبل نیستی ولی مامانی دوست ندارم اینجوری بمونیا

دختر باید زبر وزرنگ باشه مگه نه؟زباناجتماعی باشه مگه نه؟یول یه خودی نشون بده مگه نه؟چشمک

بالاخره دیدم نه بابا آبی از تو گرم نمیشه سارا را صدازدم و گفتم خاله یه شکلات برای دیانا بیار اون طفلی هم از مامانش دو تا شکلات گرفت و برات آورد که هر دو شو باز کردم و خوردی

بعد از مداحی هم نوبت به پذیرایی رسید میوه و شیرینی و شربت که تو فقط خیار خوردیشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

بعد هم عصرونه سالاد الویه با نوشابه دادن که یه لقمه هم برات گرفتم و خوردیشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

آخر ای مراسم هم به هوای اینکه به ترافیک رسالت نخوریم زودتر خداحافظی کردیم و اومدیم دیدم نه بابا زهی خیال باطل ....

اتوبان آنقدر ترافیک بود که تابیمارستان میلاد رو لاک پشتی می رفتند تو هم از شدت خستگی و گرما توی ماشین خوابت برد

فکر کنم خیلی بهت خوش گذشت مامانی و اولین تجربه مولودی رفتنت بود توی جمع بچه ها و بزرگترها

ولی احتمالا یه سوال برات ایجاد شده بود که اگه دست میزنن پس چرا نمیرقصن؟چون خودت آماده بپر بپر و رقصیدن به سبک خودت بودی

به هر حال توی این مولودی یه کم غبطه خوردم به خانمهایی که با سن و سال کم خیلی اعتماد به نفس بالایی دارند

این خانمه که مداحی میکرد آنقدر قشنگ با تن صداش بازی میکرد که تن آدمو به لرزه مینداخت

واقعا خوش به حالشون به خاطر این استعدادهایی که خدای مهربون بهشون داده و خودشون کشف کردند و توی راه خوب و سالم هم ازش بهره میبرند

امیدوارم همیشه برای جشنها و شادیها از این صدای قشنگشوناستفاده کنند

من که بسی لذت بردمهورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)