دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

دیانا و خرید کفش

1390/5/18 14:41
نویسنده : مریم
539 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان

این روزها بزرگ شدنتو احساس می کنم

یعنی اینکه حرفهای جدید و بامزه میزنی و کارهای با مزه انجام میدی و تقریبا از ما الگو برداری میکنی که بعضیهاش خوب و بعضی هاشم بده و ما باید سعی کنیم از این به بعد بیشتر مراقب رفتار و گفتارمون باشیم

همین امروز صبح داشتیم آماده می شدیم برای مهد کودکت کیفت به یه دست و کفشتم به دست دیگه بود که بریم بیرون من داشتم بدو بدو میکردم که وسایلمو بردارم

یه دفعه گفتی مامانی بیا دیگه اعصابم خورد شد

گفتم چرا ؟

گفتی خوب خسته شدم دیگه

یا اینکه دیشب موقع خواب میگی مامانی من پسر شدما !

میگم نه مامانی تو دختری نمیتونی پسر باشی

میگی نمیشه دخترها پسر بشند یا پسرها دختر بشند میگم نه نمیشه ؟

دیگه از کارهای بامزه که انجام میدی خودت مستقل میری دستشویی و آب میگیری و با دستمال خودتو خشک می کنی هر چند من هم تنهات نمیذارم

ولی می خواهی ثابت کنی که بزرگ شدی بعدم میری روی صندلی و میگی مامان برام مایع بریز تا دستامو بشورم

توی مسواک زدن خیلی خوب با مامان همکاری میکنی هر چند بعضی شبها میگی مامانی فردا صبح مسواک می زنم

این چند وقت به تختت خوب عادت کردی ولی بعضی شبها بد قلقی می کنی و باید تا ساعتی پیشت بشینم تا خوابت ببره

عصر یکشنبه به اتفاق خاله سمیه رفتیم سمر قند که کمی خرید کنیم یه دفعه توی مغازه چشمت خورد به ساحت عروسکی (ساعت ) به قول خودت و گفتی من می خوام

منم چاره ای نداشتم چون خیلی وقت بود که بهانشو می گرفتی برات یه ساعت خوشگل صورتی خریدم که کلی هم ذوق کردی و باهاش پز میدادی و گفتی مامانی الان من و تو و بابایی ساحت داریم

اینم ساحتت

دوباره چشمتت افتاد به عینک آفتابی و بازهم بهانه گرفتی ولی سرتو گرم کردم و گذشتیم و فقط یه جفت گل سر کفشدوزکی برات خریدم

دیروز بابابایی تصمیم گرفتیم بریم تیراژه برات کفش بخریم و تو بدو بدو با ذوق فراوون آماده شدی و رفتیم تا چشمت خورد به سرزمین عجایب و بهانه هات شروع شد ما هم که خیلی وقت نداشتیم مامانی چون خرید کفشت واجب تر بود

تو هم گریه میکردی و طبق معمول جیغ میزدی که میخوام برم موتور سواری

کل تیراژه را گشتیم ولی کفش مناسب پیدا نکردیم و فقط مامانی به خواسته هاش رسید

به بابایی گفتم یا بریم میلاد نور یا بوستان که قرعه به نام میلاد نور در اومد

خلاصه به زور تو رو از اونجا آوردیم بیرون که توی راه هم گریه میکردی و نق میزدی

رسیدیم .... رفتیم داخل مغازه و دو سه جفت کفش فروشنده آورد یه جفت مشکی عروسکی یه جفت سفید عروسکی و یه کالج آجری که مونده بودیم کدومو انتخاب کنیم

از خودت نظر پرسیدیم یه لنگه سفید پوشیدی یه لنگه مشکی و میگفتی اینا خوبه

میگفتم مامانی سفید دوست داری یا مشکی ؟

میگفتی همین دوتا و ما می خندیدیم

دیدم تو سفیدرو بیشتر دوست داری چون کفشهای قبلیتم مشکی بود ولی ترجیح دادیم با بابایی کالج آجری رو برداریم که کفی طبی هم داشت و برای هر روز پوشیدن و رفتن به مهد کودک مناسبتره ....

نهایتا تو هم رضایت دادی و همونجا پوشیدی

کفشت یه اتیکت هم داشت که وقتی پات کردی گیر داده بودی که اینو بکن که آقای فروشنده سریع با قیچی جداش کرد که تو راحت اونو پات کنی که نهایتا همین انتخاب شد و پوشیدی و به نظرم خیلی توی پات خوب و مناسب بود

مبارکت باشه خوشگل مامان دیگه داری برای خودت خانوم میشی

امروز هم اونو پوشیدی که همه خاله های مهد کودک بهت گفتند چه کفشهای خوشگلی مبارکت باشه دیانا خانوم

اینم عکس امروز صبح

دیانا توی آسانسور

که میگفتی مامانی توی طبقه عکس ننداز ( می خواستی بگی توی آسانسور عکس ننداز)

اینم توی پارکینگ که دوست نداشتی عکس ازت بگیرم با کمال بی میلی

توی مهد کودکت که کیفتو گرفتی جلوی صورتت گفتی مامانی بسه نمی خوام

اینم توی حیاط مهد که نگاه نکردی

و من متعجب از اینکه چرا از عکس گرفتن بدت می آد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)