دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

این شبها

1390/5/3 11:10
نویسنده : مریم
223 بازدید
اشتراک گذاری

دخملی !***** این روزها خیلی جمله ها و کلمات با مزه ای بکار میبری که آدمو شگفت زده میکنه

بعضی وقتها نمیدونی کجا کاربرد داره ولی میگی

مثلا میگی مامانی اسکوترو تو برام خریدی

من میگم من و بابایی خریدیم

میگی مامانی پس چقدر بابایی مشغول منه !

منتعجب

یا وقتی چیزی خوشایندت نیست میگی لولو داره میگم دیانا بیا با اسباب بازیهات بازی کن میگی نمیخوام الان لولو دارن

باید از این به بعد زود تر برات یاد داشت کنم تا یادم نره عزیز مامان

این شبها یه کم گرفتار شدیم و برای خوابوندنت روی تخت به هزار شیوه متوسل

شب موقع خواب بعد از مسواکت میگم مامانی بدو برو روی تختت بخواب

میگی تو هم بیا پیشم به خاطر عادتت

من میگم مامانی اگه من پیشت بخوابم تختت میشکنه

میگی پس بیا بشین کنارم

یه صندلی میذارم و شروع میکنیم به قصه خوندن اول ازهمه مامان آقا هیولا را بخونچشم

فکر کنم صد بار برات خوندمش که تمام واو هاشو جا نمیندازی و با من همخونی می کنی و لذت می بری و باز هم میگی بخون

بعد از اونم میگی مامان برام قصه گنجشک و پیرزن رو بخون که باز هم همشو بلدی و با من تکرار میکنی

من لابلای خوندنم در حال خمیازه کشیدن و تو تازه نفس پر از هیجا ن گوش دادنی niniweblog.com

و از من اصرار که مامان دراز بکش تا خوابت ببرهخمیازه

از تو هم انکار که مامانی خوب باشه دیگه ناراحت...................................................................... بعد از اون نوبت به شعر های می می نی میرسه و برات میخونم

باز هم خسته باز هم کلافه از نخوابیدن و تو نمیدونی که مامان خیلی خوابش گرفته و مدام میگی بشین پیشم کلافه

میخوام پیشم بمونی تا من بخوابم

حتی دوست نداری مامانی نشسته روی صندلی هم چشمهاشو ببندهخواب

بالاخره با هزار توپ و تشر من طبق عادت همیشگی انگشت شست توی دهنت و در حال مکیدن و چشمهات کمی بسته و کمی باز از ترس اینکه من تنهات نذارماسترس

بعد از دقایقی بیهوش میشی و خوابت عمیق میشه

منم که دیگه خواب از سرم پریده و بی خواب میشم

این ماجرای این شبهای منه تا تو عزیزم به تختت عادت کنی

و مجبورم با پاداش و جایزه تو رو عادت بدم ...... یه چراغ خواب ماشینی داری که شب اول که بهانه گرفتی قایمش کردم و وقتی صبح سراغشو گرفتی گفتم چون دیشب توی تختت خوب نخوابیدی فرشته های مهربون برداشتن و بردنفرشته

ولی اگه امشب خوب بخوابی میگم برات بیارن

بالاخره امروز صبح دوباره از ماشینت رونمایی کردم و سپردمشون به فرشته های مهربون که برات گذاشتن و رفتن و تو هم کلی ذوق کردی به خاطر این قضیهlaughbounce smileys

قربون اون دل کوچولوت برم که با کوچکترین چیزی شاد میشههوراهورا

دیگه برات بگم این دوروزه صبحها برای رفتن به مهد کودک غصه میخوری و گریه میکنی

دیروز وقتی رسیدیم دیدیم بچه ها دارن صبحونه میخورن و تو به من گفتی مامانی تو هم کنار من بشین و نرو

و بعد از دقایقی به بهانه دست شستن ازت جدا شدم و گریه کردی وقتی عصر دنبالت اومدم بهم گفتی مامانی خوب دیگه نیا خونه دستتو بشور توی مهد کوک بشور و بیا پیش من بمون

عزیز دلمممممممممممممممممممممممممممممییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

مامانی میدونم این روزها برات سخت شده مهد رفتن ولی در عوض با دوستهات بازی میکنی و شادی

آخر هفته که میشه مدام به من میگی مامانی الان مهد کودک تعطیله هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

niniweblog.com

الان برقهاش خاموشه مگه نه؟ الان نباید بریم مهد کودک مامان

و نمیدونی که با این جمله ها چه آتیشی به دل من میزنی عزیزکم

دوستت دارم نفسم

آنقدر که سعی میکنم در وهله اول انسان شریف و با اصالتی بشی و در وهله دوم مهربون و درستکار

چون که بابایی به این صفات خوب آدمی خیلی توجه میکنه و همیشه به عنوان الگو توی کار و زندگی خودش بکار میبره

دوست دارم مثل بابایی پرکار و با اراده و قوی بشی آنقدر که توی هیچ مرحله ای از زندگیت کم نیاری و با صبر و بردباری زندگیتو بسازی ......... الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)