یک هفته آزادی و مسافرت
سلام عزیزم ،دختر گلم
می خوام بگم دیگه برای خودت خانومی شدی و احساس مستقل بودن می کنی
هفته پیش وقتی ازت پرسیدیم می خواهی با مامانی بری گلپایگان گفتی باید فکر کنم و بعد اعلام موافقت کردی با مامانی بری خوشگذرونی و مسافرت
البته من خیلی راضی نبودم ولی به اصرار بابایی و خاله قبول کردم و وسایلاتو آماده کردم و تو هم خوشحال و قبراق منو و بابایی رو بوسیدی و با گفتن دلم براتون تنگ میشه و دوستتون دارم دل از ما بردی و رفتی
اونجا پیش خاله سمانه کلی عشوه گری کردی و با دیدن کارتن و رقصیدن و باغ رفتن حسابی خوش گذروندی و اینجا من حسابی دلتنگ تو بودم و لحظه شماری می کردم زودتر ببینمت
نمی دونم چرا دندونتم این وسط درد گرفته بود و اذیتت می کرد و من بیشتر دلشوره داشتم
آخر هفته یه عروسک خوشگل برات هدیه خریدم و آوردم و تو هم حسابی ذوق زده شده بودی و سر از پا نمی شناختی و از بغل من تکون نمی خوردی و به من می گفتی چرا برام عروسک خریدی ؟
اسم عروسکتم به عشق دوست خاله سمانه فریبا گذاشتی
الان دیگه وابستگی من و تو به هم خیلی بیشتر شده حتی بابایی هم خیلی احساس دلتنگی می کرد
ولی خوشحال بودم حداقل یک هفته توی هوای تمیز و پیش خاله با خواب خوب و بازی و ...بهت خوش گذشته بالاخره یکشنبه برگشتیم و تو هم دوست نداشتی مهد کودک بری و گریه می کردی
ومن از همین می ترسیدم ولی چاره ای نیست و باید به همین شیوه ادامه بدیم و این دو روز با مخالفت شدید و مقاوت تو بردمت مهد کودک ولی می دونم دلت برای روزهای آزاد و دلخواهت تنگ شده مامان جون
اونجا با بچه ها حسابی بازی می کردی و خوش به حالت شده بود